از مصلحت الفت به من پیر گرفته ست
این تجربه را از شکر و شیر گرفته ست
دل در طلبت بر ره دریوزه قدم زد
اول ز سر کوچه ی زنجیر گرفته ست
از دام و قفس باک ندارم، بگذارید
صیاد اگر اوست مرا دیر گرفته ست
افسوس که شد از ستم آینه ویران
ملک دل ما را که به شمشیر گرفته ست
از راست روی راه به مقصود توان برد
این تجربه را عقل من از تیر گرفته ست
خاموش ازان همچو سلیمم که درین بزم
راه نفسم اشک گلوگیر گرفته ست