سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

غنچه را برگ گل آیا در گریبان از کجاست

لاله را داغ می گلگون به دامان از کجاست

خاطر ما چون کند ضبط دل از آشفتگی؟

گل چه می داند ره چاک گریبان از کجاست

رهزنی چون عشق دارد دل، ز حال او مپرس

عاقلان دانند این دیوانه عریان از کجاست

کارها فرهاد کرد و عاقبت کاری نساخت

عشق پندارند آسان است، آسان از کجاست

در محبت چشم نتوانم به یکدیگر نهاد

من ندانم این همه خواب پریشان از کجاست

هست تا سرمایه ی خست، مترس از احتیاج

کشتی خودبسته ای بر خشک، طوفان از کجاست

شکوه در پیری مناسب نیست از قسمت سلیم

نان خشکی چون صدف داریم، دندان از کجاست