سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

امشب که ز بختم به سوی بزم تو راه است

چون شمع، سراپای تنم وقف نگاه است

بی ابروی او بس که شب عید ملولم

در دیده هلالم چو پر زاغ سیاه است

جز نرمی خویشم ز کسی نیست حمایت

آیینه ام و موم مرا پشت و پناه است

آنجا که به یک شعله بسوزند جهان را

درویش اگر آه کشد، دشمن شاه است

حاجت چو سلیمم به گلستان کسی نیست

چون شمع مرا شعله گل طرف کلاه است