سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

موسم کسب هوا شد که دگر مهتاب است

دور افکن کله ای شمع ز سر، مهتاب است

مژه چون خامه ی نقاش طلاکار امشب

هر طرف جلوه کند، تا به کمر مهتاب است

عالم از نور تجلی ست چراغان امشب

برگ گل را به چمن آینه در مهتاب است

جوی شیر است خیابان به چمن پنداری

سرو دامن ز چه برچیده اگر مهتاب است؟

بازم امشب به سر افتاده هوای صحرا

آن غلامم که مرا خضر سفر مهتاب است

آنکه چون برق ز ویرانه ی ما می گذرد

شب به بزم دگران تا به سحر مهتاب است

روشنی دیده ی ما را ز سواد زلف است

دود در خانه ی ارباب نظر مهتاب است

پرتو حسن ترا شعله ی هستی سوز است

خرمن شوق مرا برق خطر مهتاب است

شده در هند مرا شمع طرب اختر خویش

مور ظلمتکده را نور شرر مهتاب است

بس که اجزای من از عشق تو نورانی شد

روزن چشم مرا لخت جگر مهتاب است

لاله را داغ تو خوشتر بود از سایه ی ابر

شمع را شعله ی شوق تو به سر مهتاب است

شب مهتاب مکن منع من از باده سلیم

چون گلم باعث این دامن تر مهتاب است