سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

خشت کوی می‌فروشان سر به سر آیینه است

رو برین ره کن که فرش رهگذر آیینه است

چشم و دل از پرتو دیدار روشن می‌شود

تخته ی تعلیم ارباب نظر آیینه است

در دل هر ذره چون خورشید دارد جلوه ای

از خیال او گلی در آب هر آیینه است

پنجه ی خورشید تابان بی نیاز است از نگار

پشت دستش را حنا چون زنگ بر آیینه است

جوهر خود را ز عکس خط سبز ای بی وفا

بر تو ظاهر می کند آیینه گر آیینه است

خوبی خود بین، ترا با زشتی مردم چه کار

شاهدان را تیغ در پیش نظر آیینه است

هر که قصد ما کند، شمشیر بر خود می کشد

سینه صافان محبت را سپر آیینه است

سینه صافی پرتو فیض ازل باشد سلیم

آنچه مردم می‌خرند آن را به زر، آیینه است