سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

شوق بی‌حد شد و رسوایی دل نزدیک است

جامه‌ام بس که دراز است، به گل نزدیک است

داغ من هر که ببیند، جگرش می‌سوزد

آتش وادی من دور [و] به دل نزدیک است

دیده و دل همه پر نقش رخ اوست مرا

راه بتخانه ی کشمیر و چگل نزدیک است

دارد از جنبش مژگان سیاه تو خبر

دلم از بس به تو ای عهدگسل نزدیک است

ترسم از بی خبری قتل مرا فاش کنی

دامنت سخت به این خون بحل نزدیک است

صدق در طوف چو باشد، حرم و دیر یکی ست

کعبه دور است [و] خرابات به دل نزدیک است

در محیط غم ایام شدی پیر سلیم

واقف از کشتی خود باش که گل نزدیک است