سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

چو زاهد در دماغم شوری از وسواس پیچیده‌ست

جنون در کاسهٔ سر چون صدا در طاس پیچیده‌ست

ز پیچ و تاب انگشتم به شاخ آهوان ماند

ز بس عشق تو دستم ای خدانشناس پیچیده‌ست

فلک را نیست جز آزار از پهلوی من حاصل

نمی‌دانم که این کاغذ چه برالماس پیچیده‌ست

وجود ما شتابان قاصدی بر توسن عمر است

از آن خود را چنین از جامه در کرباس پیچیده‌ست

سلیم از دعوی بی‌جای آب زندگی دایم

سکندر خضر را گم کرده بر الیاس پیچیده‌ست