گل این باغ را ساغر ز می شام و سحر خالیست
چو بیند تاج خود را لاله، گوید جای سر خالیست
به غیر از باد همچون سرو چیزی نیست در دستم
همیشه کیسهٔ آزادگان چون جای زر خالیست
تماشای تو بیخود کرده هرکس را که میبینم
نشسته هرکه در بزم تو، جایش بیشتر خالیست
من آن مخمور بیبرگم که هرجا شیشهای بینی
به طاق خانهام، همچون دکان شیشهگر خالیست
نخواهد بهله هرکس صید از باز نظر گیرد
ندانم جای دست کیست کو را در کمر خالیست
سلیم از من چه میپرسی که زنجیرت به پا از چیست
تو هم دیوانهای، بنشین که زنجیر دگر خالیست