مدعی کو تا چراغ محفلم بیند ترا
غافل از راه آید و در منزلم بیند ترا
از ترحم سنگ را دل خون شود هر گه چو موج
خنده زن بر گریه ی بی حاصلم بیند ترا
در غم سامان به راه کعبه، ای بت نیستم
راهزن ترسم درون محملم بیند ترا
کاش سوزن بخیه ی اول به چشم خود زند
کز شکاف سینه ترسم در دلم بیند ترا
صحبت ما و تو ای طوفان نگردد برطرف
ناخدا کو تا حریف ساحلم بیند ترا
دست کوته کن سلیم از من، که ترسم روزگار
عاجز از اصلاح کار مشکلم بیند ترا