سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

مدعی کو تا چراغ محفلم بیند ترا

غافل از راه آید و در منزلم بیند ترا

از ترحم سنگ را دل خون شود هر گه چو موج

خنده زن بر گریه ی بی حاصلم بیند ترا

در غم سامان به راه کعبه، ای بت نیستم

راهزن ترسم درون محملم بیند ترا

کاش سوزن بخیه ی اول به چشم خود زند

کز شکاف سینه ترسم در دلم بیند ترا

صحبت ما و تو ای طوفان نگردد برطرف

ناخدا کو تا حریف ساحلم بیند ترا

دست کوته کن سلیم از من، که ترسم روزگار

عاجز از اصلاح کار مشکلم بیند ترا