آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید
آفت مباد هرگز، یکرنگی خزان را
جز چشم او که دارد مسکن به زیر ابرو
مردم نشین ندیده کس خانه ی کمان را
بگذر ای همایم کآورده خنجر او
در قبضه ی تصرف این مشت استخوان را
کردم سلیم آخر، قطع نظر ز خوبان
چون لاله داغ کردم، این چشم خون فشان را