سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

چه غافلی‌ست ز دور سپهر‌، مردم را

در آسیا بنگر خواب ناز گندم را

هزار همچو تو رفتند و آسمان برجاست

بسا سبو که شکسته‌ست در قدم خم را

سپهر را خطر از رهگذار حادثه نیست

زیان نمی‌رسد از سنگ‌، کاسهٔ سم را

به دفع چشم بد هر کسی سپند‌ی هست

کسی چه چاره کند چشم زخم انجم را

به جلوه‌گاه تو ای شاخ گل ز شرم چو کبک

به خویش دزدد طاووس بوستان دم را

کسی که بر حذر است از زبان مار، سلیم

به خود دراز ندیده زبان مردم را