جهان کهنه چو نو کرد عادت و خو را
به قبله ی عربی آورد عجم رو را
شفیع روز قیامت، محمد مرسل
که قبله گاه جهان کرده طاق ابرو را
شهی که کرده ز درویشی و تهیدستی
کمند وحدت خود همچو موج، بازو را
چنان ز مقدم او گشت مضطرب کسری
که بوی شیر رسد بر مشام آهو را
به دور او فلک خودفروش چند زند؟
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را
به حشر، دشمنش از سیلی پشیمانی
کند چو لاله سیه، کاسه های زانو را
غبار رشک که در دل ز شوکت او داشت
ز خاک کرده لبالب دهان بدگو را
حریف شاهسواری که می تواند شد؟
که هست شیر فلک، گربه ی براق او را
اگر حمایت لطفش بود، زیان نرسد
چو داغ لاله در آتش وجود هندو را
به دور نکهت خلقش، ز شرم در گلشن
چو رنگ، پرده نشین کرده است گل بو را
ز شوق خاک در اوست کز پی پرواز
جبین چو مرغ گشوده ست بال ابرو را
مرا چه باک ز عمر گذشته در عشقش
ز آب رفته غمی نیست سبزه ی جو را
مجردان چه غم از فتنه ی جهان دارند
غمی ز باد خزان نیست شاخ آهو را
سلیم نامه سیاه است یا رسول الله
تو روز حشر شفاعت کن این سیه رو را