آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۸

در همه شهر حاضری در بَرِ ما نشسته‌ای

چهره به دل گشاده‌ای پرده به چشم بسته‌ای

بافته زلف سرکشش در رگ و ریشه‌ام رسن

تا نکنی تصوری کِش ز کمند رَسته‌ای

داغ تو از آرزوی دل زخم زن و نمک بهل

تیر بزن که از خوشی مرهم جانِ خسته‌ای

بسمل تیر عشق را آب ز خنجر آرزوست

دانه چه می‌دهی دگر ای که پرم شکسته‌ای؟

آشفته زلف دلبرت شاید دام دل شود

تا ز علایق جهان رشته جان گسسته‌ای