در همه شهر حاضری در بَرِ ما نشستهای
چهره به دل گشادهای پرده به چشم بستهای
بافته زلف سرکشش در رگ و ریشهام رسن
تا نکنی تصوری کِش ز کمند رَستهای
داغ تو از آرزوی دل زخم زن و نمک بهل
تیر بزن که از خوشی مرهم جانِ خستهای
بسمل تیر عشق را آب ز خنجر آرزوست
دانه چه میدهی دگر ای که پرم شکستهای؟
آشفته زلف دلبرت شاید دام دل شود
تا ز علایق جهان رشته جان گسستهای