آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۵

کمانی سخت تر نبود زابرو

مگرد ای دل پی پیکان زهر مو

ززلفش دل نگیری بهر کعبه

نتابی ره سوی خورشید از ابرو

که خورشید است کاو دارد نه صورت

که کعبه است آنکه او دارد نه گیسو

کبوتروار دل آمد به پرواز

که بر خورشید او پر زد پرستو

فریب او مخور پنجه میفکن

که سیمین ساعد است و سخت بازو

همانا در تمام مصر جان نیست

که با زر گشت یوسف هم ترازو

بخاک کوی تو یارب چه بو بود

که آنجا ناف میمالند آهو

بیارد بوسه ای گر زآن لب لعل

زبحرین مژه ریزیم لؤلو ‏

مجاور زلف و خالت بر جمالند

کز آتش ناگزیر افتاده هندو

غریق عشق را طوفان نباشد

که دارد هفت دریا تا بزانو

سکندروار تیغ ابروانش

مرا دادار صفت بشکافت پهلو

بهشت عارضت را جادوانند

ببابل سحر گر میکرد جادو

ندیده شاهد ما خاص یا عام

چرا غوغای او باشد بهر کو

اگر مهر علی یارب گناهست

ببخش آشفته کش ذنبی است معفو