آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۳

عشق خضر است و من گمشده اندر ظلماتم

نیست گر آب حیاتی بده ای خضر نجاتم

شوم ار خاک در میکده او روزی

منت از خضر چرا باشد و از آب حیاتم

حالتی بس عجبم دست دهد در شب هجران

سینه آتشکده وز دیده رود شط فراتم

من چو سیماب تو همچون زر نابی بحقیقت

نیست در آتش عشق تو بتا پای ثباتم

ایکه سررشته امکان بسر کلک تو بسته

شب قدر است زرحمت بده ای شاه براتم

خرمن حسن ترا حد نصاب است خدا را

مستحقم من مسکین ندهی از چه زکاتم

شاه عشق است به پیل افکنی رخ بمن آرد

چون کنم بیدق خود را که در این مرحله ماتم

در حریم دلم ایدست خدا پای نهادی

تا که از بام حرم برفکنی لات مناتم

صرف شدعمر من آشفته در آن حلقه گیسو

تا کجا خضر که بیرون برد از این ظلماتم