چند همچون مرغ شب از تاب خور پنهان شوم
وقت شد تا پرفشان چون بلبل بستان شوم
تا به کی چون زاغ اندر باغ آیم با خزان
عندلیبم کن که تا زیب بهارستان شوم
تا به کی باشم سکندروار در ظلمات نفس
جرعهای بخشا مرا تا چشمهٔ حیوان شوم
چیستم من مشت خاکی تیره آلوده به رنگ
قطرهای افشان به خاکم تا سراپا جان شوم
ذره زآن کیمیا ده تا که اکسیرم نی
تا شوم قابل که با خاک درت یکسان شوم
چون فلاطون چند جویم سرّ حکمت را ز خم
لقمهای بخشا از آن خوانم که تا لقمان شوم
ساقیا از آبشار معرفت رطلی بیار
تا شناسم یار و بر اغیار دستافشان شوم
پارسیگو الکن و آشفتهٔ شیرازیام
منطقم بگشا که در مدح نبی سحبان شوم
مرتضی را وصف گویم تا امام عسکری
بعد از آن مدحتسرای صاحب امکان شوم