آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۳

شبی که بی تو بود شمع برنیفروزم

که خود چو شمع بسوزم که تا رسد روزم

گر از کمان ملامت زنند صد تیرم

گمان مبر که زروی تو دیده بردوزم

مباد یاد سر زلف تو رود زسرم

بدیده دو کشم گر چو شمع میسوزم

از آتش رخ مغبچه ای بخواهد سوخت

هزار خرمن تقوی اگر براندوزم

تو آب میزدی ای چشم تر بر آتش دل

خبر نداشتی از آه آتش افروزم

بزیر زلف شکن در شکن بناگوشت

نمود در شب یلدا صباح نوروزم

حدیث زلف تو آشفته میکند تحریر

چه شکرهاست در این شب زبخت فیروزم