میرفت و هزار دل دنبال
سرپنجه ز خون مرد و زن آل
سمین ذقنش چو چاه بیژن
گیسوش کمند رستم زال
میرفت چو آهوان وحشی
میکرد گهی نظر به دنبال
میکرد گه از مژه اشارت
میریخت ز چشم خلق قیفال
میرفت الف صفت مجرد
زلفش به قفا خمیده چون دال
چون سایه منش دویدم از پی
در پای فتادمش چو خلخال
گفتم مرو ای روان عشاق
گفتم مرو ای همای اقبال
تو رفتی و دیده ماند بینور
تو جانی و بیتو تن بزلزال
گر مطلب تست خون عاشق
برخیز چه میکنی تو احمال
من بسمل و غافل است صیاد
گو شیر بدرّدم به چنگال
خم کرد کمان ابروان را
بگذاشت در او خدنگ قتال
گفتا بگذار دامنم را
ورنه کنمت ز خون قبا آل
آشفته تو بسته کمندی
ای صعوه چه میزنی پر و بال
چون عشق به زورمندی آمد
از کار افتاد عقل فعال
بر دامن مرتضی بزن چنگ
بنشین همه عمر فارغالبال