باغبانت چون صلا در داد در گلزار خویش
شکر کن ای بلبل شیدا بوصل یار خویش
تا تو ای پروانه هستی نیست از وصلت نصیب
تا اثر از شمع بینی محو کن آثار خویش
تا بکی در چاه کنعان اسیر و دردمند
گرم کن ای یوسف مصری زنو بازار خویش
فارغم از منت شیخ و برهمن بعد از این
چون گسستم سبحه و ببریده ام زنار خویش
صبحدم بگذر بچین طره طرار دوست
دم مزن باد صبا از نافه تاتار خویش
خار عشق تو بدل دارم چه ذوق از گلشنم
باغبان منت منه من ساختم با خار خویش
در کش ای منصور دم دارت سزای گفتن است
عاشق صادق چرا گوید بکس اسرار خویش
وصف حیدر گوی واعض صحبت دونان بهل
افسری بر سر نه و بگسل زسر افسار خویش
تا بگلزار ولای مرتضی شد نغمه سنج
لاجرم من عاشقم آشفته بر گفتار خویش
روزه دارم همچو مریم در جهان مادام عمر
تا که بگشایم بآب میکده افطار خویش
عقل همسایه بود با نفس و نفس اندر خطاست
دل گرفتاری چرا بیند مجرم جار خویش
نفی خور خفاش تا کی کوری خود را بگو
منکر فضل علی را گو بکن انکار خویش