دل نمک سود لعل خندانش
جان بر آتش زآب دندانش
نوک پیکانت ار خورد طفلی
چه تمتع زشیر پستانش
هر که دارد چنین گلی رعنا
نبود شوق گشت بستانش
ساکن کوی آن بهشتی روی
نیست حاجت بحور و غلمانش
گو به یعقوب تا که جوید باز
یوسف اندر چه زنخدانش
ما و یک بوسه زآن لب نوشین
خضر نازد بآب حیوانش
هر که شد مطمئن خلیل آسا
نار نمرود دان گلستانش
این چه وادی بود که چون مجنون
همه لیلی است در بیابانش
آفتابش چه گوست در خم زلف
تا خورد لطمه ی زچوگانش
هر کرا سر بعهد یاری رفت
ناگزیر است عهد یارانش
هر کرا چشم و دل بابروئیست
سینه شد وقف تیربارانش
جان آشفته خاک کوی علیست
واعظ از این و آن مترسانش