شعاع آن مه نو چون به طرف بام میافتد
به پابوسش ز بام چرخ ماه تام میافتد
بتی درد که بر رخسارهاش کعبه بود طایف
ز رونق از صفایش کعبه اسلام میافتد
کشد می زیر خرقه شیخ شهر و پاکدامان شد
نخورده می اگر عاشق بود بدنام میافتد
چه تدبیر است جز تسلیم او را ای هواداران
گذار مرغ زیرک چون به سوی دام میافتد
بزن زآن آتش پخته که در جام و سبو داری
گذارت گر به سوی زاهدان خام میافتد
به شام هر خم زلف تو شعرایی مجاور شد
اگر شعرا گذارش وقتی اندر شام میافتد
به غیر از خاطر دلبر نجوید کام دل عاشق
بلی هر جا هوس پیشه بود خودکام میافتد
چرا صوفی نهاده سر به پای جام در مجلس
اگر نه پرتو ساقی چو می در جام میافتد
نگویم کز غم عشقت سرا پا همچو نی سوزم
و گر بنویسم آتش در نی اقلام میافتد
بنازم آن بت سیمین که چون در کعبه میآید
ز بام کعبه بر تعظیم او اصنام میافتد
الا ای شاهد غیبی علی ای نور لاریبی
چو آشفته گدایی لایق انعام میافتد