باده صافی شد و گل پرده زرخسار افکند
بایدت با خم می رخت بگلزار افکند
مصریان گو نشناسید دگر دست و ترنج
کز وفا یوسف ما پرده زرخسار افکند
لاجرم چاره بیچارگی خویش کند
هر که خود را بدر میکده ناچار افکند
مرغ آزاد چه دیده است زصیاد که دوش
خویش را در قفس مرغ گفتار افکند
چون خرامید بگلزار بت سرو قدم
هر کجا سرو سهی بود زرفتار افکند
در چه حالند مقیمان سرا پرده میر
که زکشفش سر جمعی بسر دار افکند
جلوه ای کرد و رخ از خلق بیکبار نهفت
شور در مردم این شهر پریوار افکند
زتبسم بلب غنچه خموشی آموخت
طوطیان را بشکر خنده و گفتار افکند
حال مستان تو چونست که میگون لب تو
بیسر و پا همه جا مردم هشیار افکند
چون به بتخانه فرخار شد آن طرفه صنم
هر کجا بود بتی از در و دیوار افکند
آن صنم بود مگر نور علی مظهر حق
کز پی بت شکنی بود بیک بار افکند
بود بارش زازل وصف لب شیرینش
که نی خامه آشفته شکربار افکند