گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صوفی محمد هروی

جانا حق دوستی نگه دار

دل را به جفا دگر میازار

ای جان و جهان گناه دل نیست

چشم سیه تو کرده این کار

سوزم من بی مراد چون شمع

شبهای دراز رو به دیوار

چشمت که به خواب ناز رفته

او را چه خبر ز حال بیدار

روزی که تو سر خوش و خرامان

از خانه روی به سوی گلزار

برخیزم و دامن تو گیرم

سر بر قمدت نهم بمیرم

ای دوست نظر به حال ما کن

درد دل خسته را دوا کن

تا چند کشم جفا و جورت

آخر نفسی به ما وفا کن

ای خسرو جمله ماهرویان

روی نظری به این گدا کن

با من ز چه روی سر گرانی

ای عمر عزیز من صفا کن

مستانه چو باد راز سازی

گویی که به خشم خویش جا کن

برخیزم و دامن تو گیرم

سر بر قدمت نهم بمیرم

ای دوست بیا که نوبهارست

درکش قدحی که وقت کار است

گل در چمن است از آن معطر

کز پیرهن تو یادگار است

گل را چه کنم که بی جمالت

در سینه بنده خار خارست

بنمای جمال و پرده بردار

امروز نه وقت انتظار است

چون سوی چمن روی خرامان

مستانه که موسم بهار است

برخیزم و دامن تو گیرم

سر بر قدمت نهم بمیرم

دل برده ز من رخ تو ناگاه

پروای دلم نمی کنی آه

ای از تو مرا هزار غم بیش

بنگر تو به سوی بنده ناگاه

نالم شب و روز در فراقت

دارم چو به سینه درد جان کاه

گشتم چو کواکب از دو چشمت

سرگشته من فقیر ای ماه

روزی که دوچار من شوی تو

مستان و قبا گشاده در راه

برخیزم و دامن تو گیرم

سر بر قدمت نهم بمیرم

آرام دل فقیر من تو

جان و دل و شاه و میر من تو

دریاب مرا که هستی ای دوست

در عشق چو دستگیر من تو

همتای تو در جهان ندیدم

ای دلبر بی نظیر من تو

آخر نظری به حال من کن

ای خسرو دلپذیر من تو

روزی که به کوری رقیبان

گویی که بیا اسیر من تو

برخیزم و دامن تو گیرم

سر بر قدمت نهم بمیرم

چون از تو مرا به سر نباشد

جز تو هوس دگر نباشد

صد جان بکنم فدای رویت

ای جان جهان مگر نباشد

دریاب که ز انتظار چیزی

اندر دو جهان بتر نباشد

جانا چو به زر بود ترا میل

بیچاره مرا که زر نباشد

مستان چو گذر کنی به سویم

روزی که مرا خبر نباشد

برخیزم و دامن تو گیرم

سر بر قدمت نهم بمیرم

حال دل من اگر بدانی

بر من قلم جفا نرانی

جان زنده به یاد تست امروز

دل را چه محل که جان جانی

چون نامه مرا بخوان خدا را

تا کی تو مرا به سر دوانی

یارب چه شود که چون سگ خویش

صوفی فقیر را بخوانی

گر از سر کوی خویش گویی

اکنون که بپر برو کرانی

برخیزم و دامن تو گیرم

سر بر قدمت نهم بمیرم