جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱
دلم متاب که هجران سینه تاب بس است
چه دورم از رخ خوبت همین عذاب بس است
بدان دو حلقه که حلق دلم همی تابی
چو جان ز حلق برآمد دگر متاب بس است
درون حلقه دلم تابه کی ز خون جگر
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲
می گزی لب را که طعم لعل خندانت خوش است
گوییا آن شکر شیرین به دندانت خوش است
موی را شانه مزن برگرد مه پرچین مکن
همچنان آشفته آن زلف پریشانت خوش است
از لب گوهرفشانت نیست چشمم را شکیب
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۳
خطّ تو که در عین خرد عین جمال است
خطّی ست که بر خوبی رخسار تو دال است
آن لطف میانت را بنمای به مردم
تا خلق بدانند که ما را چه خیال است
زان دوست ملامت مکن ای دوست که او را
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۴
گهی با ما خوش و گه سرگران است
نمی دانم که هر دم بر چه سان است
نباشد چشم غیر از قطره آب
مرا زین قطره دریای روان است
چه رشک آید مرا از خال هندو
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵
آن چه شمع است که از چهره برافروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم
دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
آتشی از دل او در دل من می افتد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶
شب رو خونی که از چشمم به دور افتاده است
کردمش جا در کنار خود که مردم زاده است
گرچه پروردم به خون دل من او را در دو چشم
آن جگر گوشه به خون هر دم گواهی داده است
می خورندم همچو ساغر خون مدام این همدمان
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷
ای از می عشق تو دلم مست
در پای غمت فتاده ام پست
بر سنگ غم تو جام صبرم
از دست در اوفتاد و بشکست
من واله و چشم تو برابر
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۸
پایم مبند از آنکه سرم زیر دست تست
بگشای دست من چو سرم پای بست تست
هر پنج پایدار که از تُست سربلند
مشکن به دست خویش که آن هم شکست تست
آن کس که کرد سرزنشم چون ترا بدید
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۹
کجا گوهر وصلش آرم به دست
که جز باد چیزی ندارم به دست
سر زلف او تا نگیرد قرار
کی آید دل بی قرارم به دست ؟
گهش می فشانم سر خود به پای
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۰
چو سلطان فلک را بار بشکست
مه من ماه را بازار بشکست
ز شادُرْوان چو گل بیرون خرامید
ز حسرت در دل گل خار بشکست
شب تاریک شد چون روز روشن
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۱
من سر زلفش نمی دادم ز دست
لیکن از بویش شدم مدهوش و مست
رفت زلف او ز دستم این زمان
هست داغی بر دلم زین سان که هست
تا تو بر پا خاستی سروی چو تو
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۲
برادران و عزیزان! نگار من اینست
بت سیمن بر سیمین عذار من اینست
کسی که ناله زیرم شنید و گریه زار
نکرد رحم بر احوال زار من اینست
به نوبهار مکن دعوتم به لاله و گل
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۳
یا رب آن ماه است یا رخسار دوست
یا رب آن سرو است یا بالای اوست
بعد ازین جان من و سودای او
گر برآید بر من از عشقش نکوست
وه! که باد صبح جانم تازه کرد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۴
بگذار تا بمیرم بر آستان دوست
باشد که یاد من برود بر زبان دوست
بر حال عاشقان نکند هیچ رحمتی
آه از دل ستمگر نامهربان دوست
خاک کفش به ملک دو عالم اگر دهند
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۵
نگویم در تو عیبی ای پسر هست
ولیکن بی وفایی این قدر هست
نه در هجر توام خواب و قرار است
نه در عشق تو از خویشم خبر هست
از آن ناوک که زد چشم تو بر من
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۶
کسی را در دو عالم حاصلی هست
که او را چون تو آرام دلی هست
عجب دارم که در اطراف عالم
بدین پاکیزگی آب و گلی هست
نپندارم که در فردوس اعلی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۷
ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۸
از رخت ارغوان نموداری ست
وز رخم زعفران نموداری ست
نقش سودا که هست بر جانم
لب و خطّت از آن نموداری ست
از ستاره که ریخت مژگانم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۹
سوخته ای بر درت شب همه شب می گریست
ای مه نامهربان هیچ نگفتی که کیست
شمع صفت تا مرا سوز تو در سینه است
مردنم افسردگی ست سوختنم زندگیست
پرده نی هر دمم حال دگرگون کند
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۰
در این ایّام کس غمخوار ما نیست
به جز غم کاو ز ما یک دم جدا نیست
سری دارم فدای وصل، لیکن
مرا با دستبرد هجر پا نیست
دلا! در آتش دوری همی ساز
[...]