صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
قضا چنانکه ترا طرز دلبری آموخت
مرا به راه جنون رسم خود سری آموخت
چرا ز اشک و رخم سیم و زر به دامان ریخت
اگر نه عشق مرا کیمیاگری آموخت
مرا به جای مناعت مسالمت آورد
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
دل از کسی نرباید بتم به جور و جلادت
که دل خود از پی او می رود به صدق و ارادت
به زیر تیغت اگر صید عشق دستی و پایی
نزد، شگفت مدار از کمال شوق شهادت
به خون خویش حریصم به خاک پایت از آن رو
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
قتل عشاق نه از عارض او بیداد است
که در آیین وفا کشتن عارض داد است
کرد صیدم به نگاهی و نیامد به سرم
ناله ی من از این ناوک از آن صیاد است
از چه روی آه مرا قوت تأثیر نبود
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
تا صید تو شد مرغ مرا بال وبال است
دانست که از دام تو پرواز محال است
نالیدم و صیاد ز باغم به قفس برد
دیگر نتوان گفت که دل بیهده نال است
در مرحله ی عشق که صد سلسله یک زلف
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
با ساقی و مطرب همه را کار به کام است
کاشانه ی ما بزم جم از دولت جام است
نقصان به غم افتاد و روان را طرب افزود
تا شاهد روز و شبم آن ماه تمام است
بدگیسوی او سور مرا، سیرت سوکی
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
آن نه ابروی و این نه مژگان است
تیر بی پر و تیغ عریان است
آن نه قامت که سرو صدر نشین
و آن نه طلعت که شمس ایوان است
آن نه ابرو بود دو قبضه پرند
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
مژده ای دل که روز قربان است
حکم از یار و کار با جان است
عاشقانت چو خاک خفته به راه
که ترا باز عزم جولان است
تا مگر پا نهی بر او سرها
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
به جای دوستی ار دشمنی سزای من است
جفا ز جانب جانان کمین جزای من است
گذشت و حسرتم افزود از آنکه گفت طبیب
علاج این مرض از لعل جان فزای من است
پس از هلاک به بالینم آی و فارغ باش
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
گرنه در خورد یار دیرین است
تلخکامی به جان شیرین است
تا تو از چهره شرم مهر شدی
اشک ما نیز رشک پروین است
دل سرگشته ام به چنبر عشق
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
روشن شب عالمی ز ماه است
و ز مهر تو روز من سیاه است
در راه تو دین و دل فکندیم
برخاک چه جای مال و جاه است
از ما همه جان و سر فشاندن
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
شادم که شمارم اشک وآه است
تا در غمت این دوام گواه است
با درد جدائیت صبوری
خود بی کم و بیش کوه وکاه است
با عمر دراز زلف کج راست
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
کاهش ما هجر غم افزای تست
رامش ما وصل طرب زای تست
با همه خاصیت و اخلاق خاص
خاتم چون لعل شکر خای تست
گردن دیر و حرم از کفر و دین
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
گر نه به دل هر نگهت خنجری است
این همه پس دیده چرا خون گریست
نالشم از بس به سر آتش فشاند
بالش تن توده ی خاکستری است
خاک بلا باشد و پهلوی مرگ
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
از جان و سر دریغ ندارم به پای دوست
هر دم به موجبی سر و جانم فدای دوست
تا عمر جاودان دهدم دوست در عوض
زیبد که زنده زنده بمیرم برای دوست
ای دل ز جان بدر شو و ترک حیات کن
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
تا غایبی تو اهل صفا را حضور نیست
با صد چراغ بزم مرا بی تو نور نیست
آنکش به التفات توان کشت دم به دم
خون ریختن به تیغ تغافل ضرور نیست
شاید به قتلم از غم هجران دهی فراغ
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
زاهد مرا که بی می و شاهد حضور نیست
تکلیف توبه چیست اگر حکم زور نیست
من نفی رنج را به ضرورت خورم شراب
در نهی بالضروره نزاعی ضرور نیست
کوثر بود از آن تو ساغر از آن من
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
سگی به از من سرگشته پاسبان تو نیست
ولی چه سود که رویم بر آستان تو نیست
اگر چه از سر تیر تو اوفتادم دور
ولیک همچو ندانی که دل نشان تو نیست
اگر هزار خدنگ از کفت خورم دارم
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
آن دل که بر او ناله ما را اثری نیست
دل نیست که سنگی است کز او سختتری نیست
گر حاج بیایند به طوف حرم ما
دانند که غیر از دل سنگت حجری نیست
نالم همه از نالهی خود نی ز دل یار
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
به کوی خویش مترسانم از رسیدن آفت
من آن نیم که بتابم رخ از محل مخافت
به قرب ایمنم از کید روزگار وگرنه
حجاب نیست میان من و تو بعد مسافت
بتی که پرده ی معصوم می درد به تبسم
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
یار از چهره چون نقاب گرفت
پرده بر روی آفتاب گرفت
جلوه اش جان به مرد و زن بخشید
عشوه اش دل ز شیخ و شاب گرفت
سرو تن جان و دل نه من همه را
[...]
