افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
هر آن بلبل که آمد بوستان دیدار صیادش
از آن نالد که می ترسد کند صیاد آزادش
جفاهایی که بلبل می کشد در بوستان از گل
همان دست خزان از باغبان گیرد دگر دادش
ننالد در گلستان یک نفس بلبل به کام دل،
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
بنازم خاک اقلیم سلیمان را که هر مورش،
بیارد تخت بلقیسی اگر سازند مأمورش
حدیثی را که عقل از نقل آن دیوانه شد یارب،
بدارم تا کی اندر تنگنای سینه مستورش
ندانم شاهد ما را چه شهد آمد به لب پنهان،
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
دارم هوای آن که روم در دیار خویش
بندم دوباره دل به سر زلف یار خویش
زین ورطه پر از خطرم تا کجا برد
دادم به دست کودک نادان مهار خویش
خلق از برای مشک به تاتار می روند
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲
دوش دیدم بر در میخانه پیر میفروش
کرده یک یک میکشان آویزه حکمش به گوش
از می مینای او میخوارگان مست و خراب
زآتش صهبای او دردی کشان اندر خروش
این به آن گوید هنیألک ز من بستان قدح
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
ای که تو را ز شام مو، روی دمیده چون فلق
از فلق تو خون جگر، ساغر باده شفق
از می ساغر لبت، لعل بدخش غرق خون،
وز تف حسرت رخت خرمن ماه محترق
ای گهر عقیق لب جیب و برم یمن کنی،
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰
حالت چشم تو و قصه بیماری دل
می توان یافت طبیب از اثر زاری دل
بخت بیدارتو داند که من و مردم چشم
چشم خوابی نکنیم از غم بیماری دل
من و چشم تو و دل هر سه علیل و بیمار
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱
که میگوید که من دلبر ندارم
که از زلف بتان دل برندارم
دل صدپارهام را مرهمی کو
که تاب خنجر دیگر ندارم
خوشم با گلستان چشم خونین
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
یاد ایامی که در کوی تو کاری داشتیم
ما و دل با زلف و رویت روزگاری داشتیم
در خم هر حلقه زلف تو در القیم پارس
ای خوش آن شبها که ما چین و تتاری داشتیم
با دو زلف بیقرارت هر سحرگه با نسیم
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
وقت آن است که از خانه به میخانه روم
مست و مخمور و پراکنده و دیوانه روم
بر در بارگه پیر مغان مست و خراب
نروم، ور بروم عاقل و فرزانه روم
در دلم هست که روزی به بر مفتی شهر
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
تا به دامان تو من دست تولا زدهام
پای بر اطلس و نه جامه خضرا زدهام
تا دلم مطلع خورشید گریبان تو شد
خنده بر روشنی صبح مصفّا زدهام
در تو گر من نظری بنگرم از چشم هوس
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
به ترک ساقی و صهبا، هزار توبه ببستم
چو چشم مست تو دیدم، دوباره توبه شکستم
بگو به ساقی مجلس، به دور ما ندهد می
که من ز باده لعلش، خراب و بی خود و مستم
فروغ باده چو دیدم در آبگینه صافی
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
برق عشقت را، چنان در استخوان آوردهام
کاستخوان را همچو نی، آتش به جان آوردهام
از دهانت خواستم سرّی بیارم در میان
هیچ را، تعبیر از آن سرّ دهان آوردهام
بس که در موی میانت بردهام فکرت به کار
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷
با تو صنوبر خرام، کرده قیامت قیام
کرده قیامت قیام، با تو صنوبر خرام
گر تو بریزی به جام، باده نباشد حرام
باده نباشد حرام، گر تو بریزی به جام
ماه رخت را غلام، آمده خورشید چرخ
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
قدح را در کف ساقی، ز حسرت خون جگر کردم
چو در مستی حدیث از لعل آن زیبا پسر کردم
بت یاقوت لب، مانند صهبا کرد نوش جان
به جام از حسرت لعلش، هم از خون جگر کردم
نخواهد گشت طالع، آفتاب صبح امیدم
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
عیبم مکن امروز که دستار ندارم
فرداست که خرقه گرو باده گذارم
ای آن که به حنجر کشیم خنجر بیداد
تا لب به لب من ننهی جان نسپارم
با قامت شمشاد تو هم بانگ تذورم
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
تا چند جفا باما، یک ره ز وفا دم زن
با خیل وفاکیشان، دستان جفا کم زن
جمعیت دلها را، آشفته اگر خواهی،
دستی ز سر شوخی، بر طرّه پر خم زن
دل در خم گیسویت، کارش به جنون پیوست
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
زآن قد چون صنوبر و زآن روی چون سمن،
کاخم شده است گلشن و کویم شده چمن
ماه است و ماه را نبود لعل لب عقیق
سرو است و سرو را، نبود سیم ساده تن
زلف دوتاش، آیت جادوی سامری
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
باورم نیست که باشد چمنی بهتر از این
یا بروید ز چمن، نسترنی بهتر از این
نتوان گفت تنی را، به از این پیرهن است
یا که در پیرهنی، رفته تنی بهتر از این
از چه پوشی به حریری که بود حلّه حور
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷
گیسو به رخ بیفکن و مه را نقاب کن
خاک سیه به فرق سر آفتاب کن
شد آب همچو سنگ ز تأثیر برد دی
تو ز آب آتشین جگر سنگ، آب کن
ساقی بهار آمد و در دست می پرست
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
بیا، تصرف در صنعت سکندر کن
ز آفتاب رخ، آیینه اش منور کن
بگو به ساقی مجلس، برغم زاهد خشک
ز آب روشن ساغر دماغ ما تر کن
ز عکس آن لب یاقوت، در پیاله ما
[...]
