منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳ - در تهنیت عید و مدح سلطان مسعود غزنوی
نوروز بزرگم بزن ای مطرب، امروز
زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز
برزن غزلی، نغز و دلانگیز و دلافروز
ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - مدیح ابوالفرج نصر بن رستم
ای من رهی آن رخ بستان افروز
گر نیست گل و لاله به جایست امروز
هجران تو چون آتش سوزان و دلم کوز
کم سوز دل خسته این عاشق دلسوز
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲
با تابش زلف و رخت ای ماه دلافروز
از شام تو قدر آید و از صبح تو نوروز
از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک
وز تابش روی تو برآید دو شب از روز
بر گرد یکی گرد دل ما و در آن دل
[...]
سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴ - خواهی بوفا گوش بتا خواهی کین توز
بنمود بمن روی نگارین خود امروز
دلبند من آن کرد که مه روی کله دوز
در آرزوی روی نگاریش بدم دی
آن آرزوی دینه من راست شد امروز
میتافت بکف رشته و میدوخت بسوزن
[...]
سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵ - چون گل نوروز
مشکین کله بر گل نهی ای ماه کله دوز
تا در مه دی باز نمایی گل نوروز
ای چون گل نوروز برخسار و ببالا
بر سرو سرافراز سرافرازی و فیروز
گر سرو و گلت خوانم مانی بگل و سرو
[...]
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » مخمسات » شمارهٔ ۱
مطرب چو نوا می زند از پرده ی نوروز
خواجو چه کند گر نزند آه جگر سوز
باز آی که از مهر تو ایماه دلافروز
جان دست زنان در رسن زلف تو هر روز
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۱
تا چند کِشیم از جگر این آه جگرسوز
تا چند خوریم از ستمت تیغ جگردوز
تا چند بُوَد وعدهٔ وصل تو به فردا
کامم ز لب لعل خود اِی جان بده امروز
کام من دلخستهٔ مهجور روا کن
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۹
با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸
ای مژه خونریز توچون ناوک دل دوز
از چشم سیاه تو سیه گشته مرا روز
برخیز وبیاور می وبنشین وبده جام
وآتش به دلم ز آتش رخساره برافروز
از روی توام خرم واز موی تودرهم
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱
روزی که بد از بهر غزا معرکه اندوز
فیروزتر آن روز بر او بود ز نوروز
شیران شکاریش گه رزم کم از یوز
افروختی از شعله شمشیر جهانسوز