گنجور

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

تا جان ز وفای دهن تنگ تو دم زد

از شهر بقا خیمه به صحرای عدم زد

یارب چه بلایی تو ندانم که به عالم

هرجا قدم آورد قدت فتنه علَم زد

چون ماه نو از دیده نهان گشت یقین شد

[...]

خیالی بخارایی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۱

 

روزی ‌که قضا سر خط آفاق رقم زد

گفتم به ‌جبینم چه‌نوشتندقلم‌زد

غافل مشوید از نفس نعل درآتش

سرتا قدم شمع درین بزم قدم زد

چون مو به نظر سخت نگون‌سار دمیدیم

[...]

بیدل دهلوی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

هر کس نه بعشق از سر اخلاص قدم زد

از پای درافتاد و بسر دست ندم زد

آن یار عرب زادهٔ مابین که دو ترکش

یغمای عرب کرد و شبیخون بعجم زد

خون دل عشاق ز مژگان سیه ریخت

[...]

صغیر اصفهانی
 
 
sunny dark_mode