گنجور

عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۴۳

 

با گل گفتم که داد بستان و برو

آب رخ خود خواه ز باران و برو

گل گفت که برمن ابر از آن میگرید

یعنی که بشوی دست از جان و برو

عطار
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الحادی عشر: فی الطامات و فی الاقاویل المختلفة » الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان » شمارهٔ ۷۷

 

مستم کن و هرچه هست بستان و برو

در چارسوی بلا بخوابان و برو

ور زانچ بخواهی که نشینی با من

منشین به وصال خویش بنشان و برو

اوحدالدین کرمانی
 
 
sunny dark_mode