گنجور

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۲۸

 

صوفی به سماع دست از آن افشاند

تا آتش دل به حیلتی بنشاند

عاقل داند که دایه گهوارهٔ طفل

از بهر سکون طفل می‌جنباند

ابوسعید ابوالخیر
 

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهارم: اندر فزونی طاعت از راه توانستن

 

گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند

وز درویشی مرا چنین خوار بماند

معذورست او که خالق هر دو جهان

درویشان را بخانهٔ خویش نخواند

عنصرالمعالی
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

صالح تن من ز عشق دامن بفشاند

تا مرگ قضای خویشتن بر تو براند

دل تخته درد و ناامیدی برخواند

شادی و غمم تو بودی و هر دو نماند

مسعود سعد سلمان
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

گر ابر به جود خویشتن را چو تو خواند

فراش تو بود او همی‌گرد نشاند

هر چند بسی‌ گهر پراکند و فشاند

آخر گهرش نماند و بی‌کار بماند

امیر معزی
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۶

 

آن روز که جان نامهٔ عشق تو بخواند

دل دست زجان بشست و دامن بفشاند

وان صبر که خادمت بدان آسودی

آن نیز بقای عمر تو باد نماند

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۷

 

خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند

ننشست که تا به روز هجرم ننشاند

گویی که اگر چنین بمانی چه کنم

دل ماتم جان نداشت دیگر چه بماند

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۸

 

ای دل ز هزار دیده خون می‌راند

عشقی که ترا سلسله می‌جنباند

خوش خوش به دعای شب میفکن کارت

بنشین که به روز محنتت بنشاند

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۹

 

با آنکه همه کار جهان او راند

آنگه بنشین که نزد خویشت خواند

با آنکه همه ملوک نامم دانند

نامردم اگر یکی نشانم داند

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۰

 

چندان که مرا دلبر من رنجاند

گر هیچ کسی نداند ایزد داند

یک دم زدن از پای فرو ننشیند

تا بر سر آب و آتشم ننشاند

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۱

 

یکباره مرا بلایت از پای نشاند

بر یک یک مویم آب رنجوری ماند

چون سیم و زرم بر آتش تیز گداخت

وان سیم و زری که بود بر خاک فشاند

انوری
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶۷

 

ایام بر آن است که تا بتواند

یک روز مرا به کام دل ننشاند

عهدی دارد فلک که تا گرد جهان

خود می‌گردد مرا همی گرداند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۷۰

 

ایام بر آنست که تا بتواند

یک روز مرا بکام دل ننشاند

عهدی دارد فلک که تا گرد جهان

خود می گردد، مرا همی گرداند

مهستی گنجوی
 

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۶۳- سورة المنافقین- مدنیة » النوبة الثالثة

 

مسکین دل من گرچه فراوان داند

در دانش عاقبت فرو می‌ماند.

میبدی
 

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۳

 

بخت ار به تو راه دادنم نتواند

باری ز خودم خلاص دادن داند

تا مانده‌ام ار پیش توام بنشاند

از غصه که بی تو مانده‌ام برهاند

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۴

 

بخت ار به مراد با توام بنشاند

گردون ز توام برات دولت راند

پروانهٔ بخت را به دیوان وصال

مرفق چه دهم تا ز منت نستاند

خاقانی
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۴۳

 

هم بر کف ودود، مُلْک بتوانی راند

هم با همه، هم بی همه، بتوانی ماند

گر مُهر نهادم ازخموشی بر لب

تو نامهٔ سر به مُهر بتوانی خواند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۰۲

 

پیوسته کتاب هجر میخواهم خواند

بر بوی وصال اشک میخواهم راند

کارِ من سرگشته چو شمع افتادست

میخواهم سوخت تا که میخواهم ماند

عطار
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۸

 

دل فصل ربیع را چو جان می داند

وز نغمه بلبل به عجب می ماند

این فصل خوش است لیک از صفحه گل

بلبل همه نانوشته بر می خواند

ظهیر فاریابی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة » شمارهٔ ۱۸

 

عقل ارچه همه علومها می داند

در دانش تو رسد فرو می ماند

ای دوست تویی که هستی خود دانی

آن کیست تو را چنان که هستی داند

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید » شمارهٔ ۵۱

 

تا عشق توَم سلسله می جنباند

کو عقل و کجا صبر که برجا ماند

سرگردانان در ره تو بسیارند

کس نیست که سررشتهٔ خود می داند

اوحدالدین کرمانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode