گنجور

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۵۹

 

دردا که دلم را تن بَطّال بکشت

مهدی مرا به ظلم دجّال بکشت

در بادیهای، چراغکی میبردم

یک صر صر تند آمد و در حال بکشت

عطار
 
 
sunny dark_mode