×
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
زان پیش که دل داد جوانی دادست
اندر سر من موی سپید افتادست
چون روز به من نشان پیری بنمود
این صبح که از شب جوانی زادست
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۸۰
اشکم که ز خون این دل ناشادست
از بی آبی ز چشم من افتادست
مگذار که بر خاک درت می غلتد
آخر نه چنانکه هست مردم زادست؟
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۸۱
آتش که همه دلی ازو ناشادست
بنیاد سرافرازی او بر بادست
سوز دل من گرفت او را که چنین
در دست چو تو سنگ دلی افتادست
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » رباعیات » شمارهٔ ۳۱
گفتم سخنت گفت مگو کم یادست
گفتم عهدت گفت بروکان با دست
گفتم کارم چو زلفت افتد در پای
در تاب شد و گفت چنین افتادست
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » رباعیات » شمارهٔ ۸۱
ای آنک برت ملک سلیمان با دست
در خیل تو سرو بنده ئی آزادست
گویند که مردان همه جائی افتند
دور از تو نگر که بنده چون افتادست
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵
بی یاد تو گردمی زنم بر بادست
خرّم دل آنکه با غمت دلشادست
بی یاد تو من نفس نمی یارم زد
آنجا که تویی کجا منت در یادست