گنجور

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » مسمط

 

آن سالکی که از پی مردان راه خویش

در راه دین بباخت همه مال و جاه خویش

اهل گنه ز شرم رسوم تباه خویش

ز آن برده اند سوی جنابش پناه خویش

خیالی بخارایی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸

 

گر بنگری در آینه روی چو ماه خویش

آتش بخرمنم زنی از برق آه خویش

هر دم که بیتو ام نفسی کاهدم ز عمر

دردا که مردم از نفس عمر کاه خویش

دارم تب فراق و ندارم مجال آه

[...]

بابافغانی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱

 

کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش

ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش

گر در محبت تو بریزند خون من

خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش

امروز اگر به جرم وفا می‌کشی مرا

[...]

فروغی بسطامی
 
 
sunny dark_mode