گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۲

 

با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش

آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش

من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟

زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش

آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش

[...]

اوحدی
 

ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴٨۶

 

بس کس که یافت خست و امساک پیشه کرد

بر نفس ناستوده و اهل و عیال خویش

عذرش بر آن دنائت و خست همین بود

دائم ز بیم فقر نگهداشت مال خویش

عمری بفقر میگذراند ز بیم فقر

[...]

ابن یمین
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

نقشی به بست دلبر من بر مثال خویش

آراستش بزیور حسن و جمال خویش

آورد در وجود برای سجود خود

آن نقش که داشت بتم در خیال خویش

آئینه بساخت ز مجموع کاینات

[...]

شمس مغربی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

 

دادی ز لطف خوی مرا با وصال خویش

وانگه نهفتی از نظر من جمال خویش

شکر خدا که می نتوانی که یک نفس

پیوند خاطرم ببری از خیال خویش

بیرون خرام مست و سرانداز هر طرف

[...]

جامی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۲

 

از ضعف اگر در آینه بینم جمال خویش

آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش

مرغ شکسته بالم و در وادی امید

پیدا بود که چند توان شد ببال خویش

لاف کمال پیش سگان تو چون زنم

[...]

اهلی شیرازی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

دلدار برگرفت نقاب از جمال خویش

با عاشقان نمود رخ بی مثال خویش

چون حسن خود بدید در آئینه شد چنین

آشفته کرشمه و غنج و دلال خویش

ای آفتاب حسن چو ما ذره توایم

[...]

اسیری لاهیجی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶۶

 

چون ماهیان زفلس مده عرض مال خویش

محضر مکن درست به خون حلال خویش

تا کی توان به خرقه صد پاره بخته زد؟

یک بخته هم بزن به دهان سؤال خویش

معراج اعتبار مقام قرار نیست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۴۲۸

 

ماهی که عرض می دهد از فلس، مال خویش

محضر کند درست به خون حلال خویش

صائب تبریزی
 

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۱۵ - ضلال مبین

 

دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب

روشن نموده شهر به نور جمال خویش

می‌خواند درس قرآن در پیش شیخ شهر

وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش

می‌داد شیخ‌، درس ضلال مبین بدو

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 
 
sunny dark_mode