گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶

 

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

دریای آتشینم در دیده موج خون زد

خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل

بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد

دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت

[...]

سعدی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد

کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد

در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد

سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد

می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم

[...]

سیف فرغانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

 

تا غمزه ات شبیخون در کشور سکون زد

چون غرقه مردمک دوش غوطه بموج خون زد

عقلم زسر گریزان جسمم چو شمع سوزان

عشق آتشی فروزان در پرده درون زد

شد چهره زعفرانی اشکم شد ارغوانی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
sunny dark_mode