گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳۱

 

بنشین نفسی کز همه لطف تو بس است این

بستان که ز جانم نفس باز پس است این

در هستی من چند زنی شعله هجران

آخر دل و جان است، نه خاشاک و خس است این

گفتم که گزیدم لب چون قند تو در خواب

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۳

 

بیمار غمت را نفس بازپس است این

پاس نفسش دار که آخر نفس است این

بی واسطه گفت زبان پرسش او کن

کش واسطه رحمت جاوید بس است این

ای بوالهوس از معرکه عشق و ملامت

[...]

جامی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۸

 

گر با تو نیم دولتم ایشوخ بس است این

کز دور مرا بینی و گویی چه کس است این

گفتی که شبت ناله بسی پست برآید

مارا نفسی نیست مگر هم نفس است این

پروانه تواند برخ شمع نظر دوخت

[...]

اهلی شیرازی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۱

 

هنگام و دم نزغ، خراب نقس است این

این حالت نزع است، دلم را هوس است این

می آیی و در خرمن ما می زنی آتش

در طعنه میندیش، که خاشاک خس است این

طوطی چو رود سوی شکر تلخ دهانان

[...]

عرفی
 
 
sunny dark_mode