گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶

 

کی دل به جهان بنگرد و ناز و نعیمش

چون آتش دل برنفروزد ز نسیمنش

آن غمزه که از یاد شهیدان طرب افزاست

بالله که به یک ناله توان کرد رحیمش

در محفل آن در ننشینم که ز حشمت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸

 

آن گه که تو باشی در مردن نگرانش

با صد هوس از دل نرود حسرت جانش

دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی

غافل که دهد عمر ابد لذت جانش

بی بهره شهید تو که از پرسش محشر

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲

 

جان می رود ای اشک ز دنباله روان باش

وی ناله تو هم چند قدم پیرو جان باش

ای شوق درافشای غمم این چه شتاب است

کو راز من غمزده یک چند نهان باش

می آید و می بارد ازو ناز و تعافل

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵

 

در دل شکنی آفت صرف است نگاهش

طفلی که پدر می شکند طرف کلاهش

طاعت بر دنیا چه تمتع برد از تخت

کز فرّ هما دور بود تارک شاهش

ما لشکر عشقیم که تسخیر دو عالم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷

 

از بس که بود جان، دم رفتن نگرانش

هر گام اجل می کشد از رحم عنانش

این بخت که افسانهٔ عشق تو شنیدست

در شور قیامت بود این خواب گرانش

دل مسند شاهی است که صد دلبر کنعان

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۲

 

دردی که به افسانه و افسون رود از دل

صد شعبده انگیز که بیرون رود از دل

ممنونم از این شیوه که هر جور که کردی

اندیشه نکردی که مرا چون رود از دل

آن به که به دل ره ندهم روز سلامت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۴

 

از مردن دشوار من است آن مژه پر نم

ای جانِ به لب آمده گو یک نگهی کم

لطفی تو گرم چاره ندارد عجبی نیست

بسمل شده را به نشود زخم به مرهم

تا فاش نسازم بر بیگانه غم او

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۰

 

هرگز دل کس را به گناهی نشکستیم

وز بهر جزا طرف کلاهی نشکستیم

صد نخل نشاندیم ولی گوشهٔ دستار

از طرف چمن شاخ گیاهی نشکستیم

از میکده بردیم دو صد شیشه به کعبه

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۲

 

ما لذت فقریم، سخا را نشناسیم

ناسوری زخمیم، شفا را نشناسیم

ما طایر قدسیم، سراسیمه در این دهر

کیفیت این آب و هوا را نشناسیم

مهر لب ما بشکند آشوب بهاران

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۴

 

از شش جهتم شکوه زند موج خموشم

در زهر زنم غوطه و سرچشمهٔ نوشم

سر تا به قدم عیبم و از دوستی خویش

عیبی نشناسم کزان پرده نپوشم

بر خلق نخواهم که زنم ناصیهٔ خویش

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۷

 

دل در شکن طرهٔ دلبند شکستیم

صد نیش بلا در دل خرسند شکستیم

سودازده گی بین که دل هم نفسان را

صد بار ز نشنیدن یک بند شکستیم

ما را بکن از عشق به زهر مژه ها یاد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۸

 

هرگز گله از دوست به محرم نفروشم

گر مشتریم دوست شود هم نفروشم

از شورش غم با در و دیوار به حرفم

رفت آن که به آسوده دلان غم نفروشم

هرگز نگشایم در دکان غم دل

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۹

 

از باغ جهان رَخت ببستیم و گذشتیم

شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم

دامن‌کشِ ما بود فریبِ غم ناموس

زین کشمکش بیهده رستیم و گذشتیم

هر گه که به ما راحتیان راه گرفتند

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۰

 

کو عشق که در غمزدگی نام برآرم

دستی به سزای دل خود کام برآرم

بد خوی شوم روزی و این جان غم اندیش

از غمکدهٔ سینهٔ بد نام برآرم

سررشتهٔ زنار جهانی به کف آمد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱

 

تا کی به حرم تشنه لب و مضمحل افتم

کو دیر محبت که به دریای دل افتم

کو معرکهٔ عشق که از بوی شهادت

بی خود شده در لجهٔ خون به حل افتم

آخر که مرا گفت که از باغچهٔ قدس

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳

 

زین بزم نه این بار بر آشفتم و رفتم

کی بود که تلخی ز تو نشنفتم و رفتم

دارد اثر سودهٔ الماس به چشمم

گردی که ز مژگان ز درت رُفتم و رفتم

ای هم نفسان رفتن از این غمکده کم نیست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶

 

بردیم ز کویش، دم سردی و گذشتیم

سودیم بر آن در، رخ زردی و گذشتیم

یاران بستادند که این جلوه گه کیست

ما سرمه گرفتیم ز گردی و گذشتیم

هر گه که ره ما به یکی راه رو افتاد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۸

 

مستم دگر این بیخودی از بوی که دارم

دیوانگی از غمزهٔ جادوی که دارم

ای دل ز جنونم گله داری، عجب از تو

همسایگی فتنه ز پهلوی که دارم

مست آمده ام از عدم ای جمع بگویید

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۱

 

هنگام و دم نزغ، خراب نقس است این

این حالت نزع است، دلم را هوس است این

می آیی و در خرمن ما می زنی آتش

در طعنه میندیش، که خاشاک خس است این

طوطی چو رود سوی شکر تلخ دهانان

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۹

 

من صید غم عشوه نمایی که تو باشی

بیمار به امید دوایی که تو باشی

لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند

غارت زدهٔ مهر و وفایی که تو باشی

مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode