گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲

 

آن شیوه که غارت گر صد قافله جان نیست

در سلسله ی حسن تواش نام و نشان نیست

بی لطفی ات از ترک ستم گشت یقینم

این تلخی جان دادنم از زهر کمان نیست

در روز جزا دست شهیدان محبت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵

 

نازنده جهان از تو به آلایش آفت

ای آفت آسایش و آسایش آفت

تا دیده فلک شیوه ی آفت گری تو

یک لحظه نپایید ز فرمایش آفت

باید همه آفت شد اگر امت عشقی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰

 

منصور و اناالحق زدن و دار و دگر هیچ

ماییم و لبالب شدن از یار و دگر هیچ

گر ره به مراسم کده ی عشق بیابی

الماس بنه بر دل افگار و دگر هیچ

بر لوح مزارم بنویسید پس از مرگ

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱

 

مجنون تو هر دم روش تازه نسازد

بد نامیت آرایش آوازه نسازد

احزای مروت همه جمع آمده، امید

کش ناز تو بی بهره ز شیرازه نسازد

نازم به صفای مه کنعان، که زلیخا

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶

 

تا بوی نعیم ستم از خوان تو یابند

جان های شهیدان همه مهمان تو یابند

مهمان تو جمعی و مرا غم که مبادا

سوز دل ریشم ز نمکدان تو یابند

سازند به محشر هدف تیر ملامت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰

 

خوبان که به هم گرمی بازار فروشند

با هم بنشینند و خریدار فروشند

ما نامه و قاصد نشناسیم و نبینیم

ارباب نظر دیده به دیدار فروشند

حیران شده گان تو به خورشید قیامت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴

 

گر باد شوم بر تو وزیدن نگذارند

ور حسن شوم روی تو دیدن نگذارند

تا سر زده شادی به دلم، سوخته عشقت

این سبزه ازین خاک دمیدن نگذارند

این رسم قدیم است که در گلشن مقصود

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷

 

آن دل که به هجر تو ز آرام برآید

زودش به مصیبت زدگی نام برآید

پر زهر دهد ساغر و شیرین نکند لب

آن حوصله ام گو که به این جام برآید

آتش به غم جان بگرفته است که از تن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸

 

تا بود سراسیمه دلم در به دری بود

اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود

هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت

کارم همه در کاسهٔ صاحب نظری بود

با آن که نمی داد امان سیلی فقرم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵

 

زندانی شوق تو به گلزار نگنجد

جز در قفس مرغ گرفتار نگنجد

در دست ریا باده کشان تا در کعبه

بگذشته میانی که به زنار نگنجد

هرذره نه شایسهٔ طوف حرم اوست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷

 

آنان که غمت مایهٔ افسانه نسازند

با همدمی محرم و بیگانه نسازند

افسانه مخوانید که مستان خرد سوز

با مصلحت مردم فرزانه نسازند

زنار نمودم به همه صومعه داران

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰

 

آن کو چو من از عشق پریشان ننشیند

بر مسند توفیق شهیدان ننشیند

ای خضر شکستی به سرایت برسد، خیز

کاین تشنگی از چشمهٔ حیوان ننشیند

با آن که مغان را همگی مایهٔ شیداست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱

 

دل خانه در این عالم ویرانه نگیرد

قاصد به دیاری که رود، خانه نگیرد

دل خوش کن مردان خرابات بود عشق

از شعر که در کعبه و بتخانه نگیرد

معنی به دلم باز شد، اما به زبانم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸

 

آواره دلی کو روش خیر نداند

پر آبله پایی که ره سیر نداند

عاشق هم از اسلام خراب است، هم از کفر

پروانه چراغ حرم و دیر نداند

زنهار مکاوید دلم، کاین مغ سرمست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶

 

لب حرف شفا گفت، دلِ سوخته تب کرد

این حرف دل آشوب مرا دشمن لب کرد

بلهانه به آفات قدر ساخته بودم

این عقل فضول آمد و تحقیق سبب کرد

غمناک پسین، زین مرو از راه، که ایام

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷

 

تا چند به زنجیر خرد بند توان بود

بی مستی و آشوب جنون چند توان بود

جامی بکشم، تا به کی از اهل خرابات

شرمنده ز نشکستن سوگند توان بود

بی رنگی و دیوانگئی پیش بگیریم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۶

 

از مرگ من آن عشوه نما را که خبر کرد

آن فتنهٔ ماتم زده ها را که خبر کرد

افسانهٔ غم های تو گویند به نوحه

از درد دلم اهل عزا که خبر کرد

گویند که آشفتگئی هست درآن زلف

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰

 

حیف است که دستی به نمکدان تو یابند

زاغان هوس را، مگس خوان تو یابند

ای گل ز صبا راه بگردان که مبادا

مرغان به نسیمش ره بستان تو یابند

باید که رسد جان به لب خضر و مسیحا

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱

 

آن کس که مرا با دل غمناک بر آورد

نتواندم از بوتهٔ غم پاک بر آورد

آن نشأیِ شوخی که بر آورد گل از شاخ

چون لاله مرا با جگر چاک بر آورد

دود دلم از چشم بداندیش نهان است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴

 

گر مرد وفایی ره بازار الم گیر

رو پنجه ز الماس کن و دامن غم گیر

اسباب پریشانی ات ای دل همه جمع است

دامن به میان برزده و راه عدم گیر

عیشی به غم دوست برابر نتوان یافت

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode