گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۹

 

هر آه جگرسوز که از سینه برآید

دودی ست کزو بوی کباب جگر آید

نزدیک به مردن رسم از بس که طپد دل

چون شکل تو از دور مرا در نظر آید

من بنده روی تو که هر بار که بینم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

 

خوش آنکه وصال تو میسر شده باشد

چشمم به جمال تو منور شده باشد

ریزم ز مژه اشک دمادم که بشوید

گر غیر تو در دیده مصور شده باشد

با هیچ برابر نکنم آنکه سر من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

 

تا دامن آن تازه گل از دست برون شد

چون غنچه دلم ته به ته آغشته به خون شد

گفتم نکنم میل جوانان چو شوم پیر

فریاد که چون پیر شدم حرص فزون شد

بگشاد صبا تاری ازان جعد مسلسل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

آن کیست که شهری همه دیوانه اویند

مفتون شده نرگس مستانه اویند

زان پیش که شمع رخش افروخته گردد

مرغان اولی اجنحه پروانه اویند

زان دم که به پیمانه لبش چاشنیی ریخت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۴

 

هر شب ز غمت بس که دلم زار بنالد

از ناله زارم در و دیوار بنالد

بی روی تو نالد دل ازین سینه صد چاک

چون مرغ قفس کز غم گلزار بنالد

آه از دل سخت تو که یک ره نکنی گوش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۱

 

تیر مژه تنها به دل تنگ مینداز

زین بیش میان دل و جان جنگ مینداز

وقف غم و درد است دل ای مایه عشرت

ره جانب این غمکده تنگ مینداز

سختی دل خویش مگو پیش رفیقان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۳

 

گر روی به مردم ننمایی چه کند کس

ور چشم ترحم نگشایی چه کند کس

آیی برم آن دم که شوی از همه فارغ

آن لحظه اگر نیز نیایی چه کند کس

هر روز جدا از تو کشم محنت و دردی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۷

 

تنها ز کجا می رسی ای سرو قباپوش

دردا که تو می آیی و من می روم از هوش

من لذت دیدار چه دانم که هنوزت

از دور ندیده فتم آشفته و مدهوش

هر چند برون نیستی از خاطر تنگم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵

 

بنمای رخ و رشک پری خانه چین باش

با روی چنان ماه همه روی زمین باش

با ما به دل و جان مکن ای جان و جهان صلح

دل بردی و جان نیز کنون از پی دین باش

ای سوخته صد ره دلم از داغ جدایی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۱

 

امروز ز شوقت همه سوز و همه دردم

نادیده رخت زین سر کو بازنگردم

بیهوده بود هر غم و دردی که نه عشق است

هرگز من بیدل غم بیهوده نخوردم

از گونه زردم زندم چهره اگر اشک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۶

 

چون خاک شوم گر گذری سوی مزارم

بوی جگر سوخته یابی ز غبارم

چون رفتنی است از تنم این جان بلاکش

آن به که به خاک سر کوی تو سپارم

در گلشن جان می شکفد صد گل شادی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۵

 

خوش آنکه تو شب خواب کنی من بنشینم

تا روز چراغی بنهم روی تو بینم

باشد به کمان خانه ابروی توام چشم

چشمان تو ناکرده ز هر گوشه کمینم

گاهی به تصور ز لبت بوسه ربایم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۲

 

شب تا به سحر گرد سر کوی تو پویم

با آن در و دیوار غم و درد تو گویم

پایم به رهت سود و کنون در پی آنم

کز دیده کنم پای و ز سر راه تو پویم

چون لاله اگر خاک شوم بی گل رویت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۵

 

جان داغ تو دارد جگر غرقه به خون هم

تاراج غمت شد دل و دین صبر و سکون هم

گفتی که به جان عاشق من بودی ازین پیش

والله که همانم من و زان بیش کنون هم

بس عشق که آن کم شد و بس حسن که آن کاست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۱

 

بادی که گذارش به سر کوی تو یابم

جان باد فدایش که ازو بوی تو یابم

خاکم به ره هر که گذر سوی تو یابد

چون نیست ره آنکه گذر سوی تو یابم

زیر قدمت باد سرم چون ندهد دست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۳

 

خواهم که دمی در قدم آن پسر افتم

رخ بر کف پایش نهم و بی خبر افتم

دیگر به نظاره نروم بر سر راهش

ترسم که شوم بی خود و بر رهگذر افتم

هر چند به صد خواریم افتاده به راهش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۱

 

هر شب دم گرم از دل غمناک برآرم

وز تف جگر دود ز افلاک برآرم

تا کی ز غمت خاک به سر ریزم ازان روز

اندیشه همی کن که سر از خاک برآرم

بی روی تو با لاله و گل چون رهم از آه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۵

 

در دور لبت بی می و پیمانه نباشم

وز شوق تو بی نعره مستانه نباشم

در خیل بتان چون تو پریچهره نگاری

خود گوی که چون عاشق و دیوانه نباشم

هر جا چو تو شمعی شود افروخته حاشا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۳

 

از عشق تبرا چه کنم چون نتوانم

با عقل تولا چه کنم چون نتوانم

از درد تو داغی ست کهن بر دل ریشم

تدبیر مداوا چه کنم چون نتوانم

از نازکی خوی تو خواهم که ز رویت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۴

 

تا با تو من دلشده یکجا ننشینم

گر سر برود فی المثل از پا ننشینم

بی رنج کسی چون نبرد ره به سر گنج

آن به که بکوشم به تمنا ننشینم

تا با تو رقیبان تو تنها ننشینند

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode