ای باد اگرت بر در جانان گذری هست

بنگر که بر احوال جهانش نظری هست

زنهار بگو کز من دلخسته بیندیش

کاین آه جگر سوختگان را اثری هست

بیمار فراقم من و از خود خبرم نیست

[...]

مقصود جهان از دو جهان وصل نگاریست

ورنی به جهانم بجز این کار چه کاریست

بازآی که روشن شودم دیده به رویت

کز هجر تو بر مردمک دیده غباریست

ای دوست مپندار که ما را شب هجران

[...]

هر چند دلارام مرا مهر و وفا نیست

یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست

آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد

میلش سوی یاران وفادار چرا نیست

گفتم که برد نزد دلارام پیامی

[...]

آخر ز چه رو در دل تو مهر و وفا نیست

با ما ز چرا ای دل و دین غیر صفا نیست

دردیست در این دل ز غم عشق تو جانا

کاو را بجز از شربت وصل تو دوا نیست

آخر تو بجو در همه آفاق خدا را

[...]

جز بوی سر زلف تو با باد صبا نیست

...........................................ا نیست

خون شد دل مسکین من اندر غم رویت

اندر دل خوبان جفاپیشه وفا نیست

از دست ربایند دل خلق جهانی

[...]

ما را به غم عشق تو دردست دوا نیست

فریاد دلم رس که بدین نوع روا نیست

گفتم که رساند ز من خسته پیامی

چون محرم رازم بجز از باد صبا نیست

ای باد صبا عرضه کن احوال دلم را

[...]

ما را ز سر کوی غمت راه به در نیست

مشکل که جز این کوی مرا روی دگر نیست

دل بردی و جان را به غم عشق سپردی

و امروز غذایم بجز از خون جگر نیست

این شب چه شب محنت ایام فراقست

[...]

جز لطف تو جانا به جهان هیچ کسم نیست

فریادرسم زود که فریادرسم نیست

چون بلبل شوریده منم عاشق رویش

دربندم و نالان و خلاص از قفسم نیست

از جان به هوای سر کویت شب و روزم

[...]

فریاد که جز لطف تو فریادرسم نیست

واندر دو جهان غیر غمت هیچ کسم نیست

مشکل همه اینست که از پای فتادم

از هجر و به وصل رخ تو دست رسم نیست

گرچه نفسی یاد من خسته نکردی

[...]

از حال پریشان من او را خبری نیست

یا هست و به دلسوختگانش نظری نیست

گویند که دارد اثری آه دل ریش

فریاد که آه دل ما را اثری نیست

در ره گذرش خاک شدم تا گذر آرد

[...]

از حال پریشان من او را خبری نیست

یا هست و بر احوال جهانش نظری نیست

تیر غم تو در سپر جان چو گذر کرد

بر خاک درت بهتر از این جان سپری نیست

ما جان و دل دیده به راه تو نهادیم

[...]

پشتم ز غم بار فراق تو دوتا گشت

امّید شب وصل توأم جمله هبا گشت

هرگز به سر کوی نگاری نرسیدم

تا مرغ دل خسته ی ما گرد هوا گشت

یکتا شدم اندر غم عشق تو نگارا

[...]

یک باره به ترک غم جانان نتوان گفت

و این مشکل هجران تو آسان نتوان گفت

گفتم که به نزدیک تو آرم غم دوری

لیکن سخن غم بر جانان نتوان گفت

دردیست مرا در دل و امکان دوا نیست

[...]

تا کی کشم ای دوست ز خود کرده ندامت

تا چند کشد دل ز غم عشق ملامت

مستغرق غم گشته به دریای تحیر

باشد که از این ورطه درآیم به سلامت

درده به من تشنه لب آبی که ازین بیش

[...]

در عشق تو تا چند کشم بار ملامت

اندیشه نداری مگر از روز قیامت

از کوی ملامت دل من رخت به در برد

تا کرد وطن در سر کویت به سلامت

در بحر غم عشق تو بیچاره دلم را

[...]

تا دیده ی من بر رخ همچون قمر افتاد

راز دلم از پرده محنت بدر افتاد

دیگر نکند چشم به خورشید جهانتاب

آن را که بدان طلعت چون مه نظر افتاد

بر بوی گذاری که کند بر سر او دوست

[...]

فریاد و فغان در غم هجران تو فریاد

تا چند کنی بر من دلسوخته بیداد

تا کی غم هجران بنهی بر دل ریشم

تا کی نکنی یک شبک از وصل خودم یاد

یک دم نزنم بی تو تو دانی که چنین است

[...]

آن کیست که با یاد تو دل شاد ندارد

آن کس که مگر عهد غمت یاد ندارد

دور از تو شبی نیست که این خسته مهجور

تا صبحدم از یاد تو فریاد ندارد

سرو ارچه به آزادی قدّ تو سرافراخت

[...]

دل در غم هجران تو بهبود ندارد

جز وصل تواش هیچ دوا سود ندارد

می دان به یقین ای دل و جان کاین دل تنگم

از هر دو جهان غیر تو مقصود ندارد

جان را طلبیدی ز من ای خسرو خوبان

[...]

تا چند دل از هجر تو بیهوش توان کرد

زهر شب هجران رخت نوش توان کرد

آتش چه زنی از رخ خود در من از این بیش

بر آتش هجران تو سر پوش توان کرد

یکباره بکش تا برهم از غم هجران

[...]