فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - بث الشکوی و مدح مولا علیبن ابیطالب علیهالسلام
ز مهر سپهر ار کنم شاد جان را
به صابون مهتاب شویم کتان را
زبانم که هرگز بد کس نگوید
ندانم چه بد گفت این اختران را
که این مهرنام سراپای کینه
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - مدح حسن خان شاملو
ابر آمد و گلزار ارم ساخت جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدانسان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱
فصل گل روی تو جوان ساخت جهان را
حسن تو ازین باغ برون کرد خزان را
بر طاقت ما کار چنین تنگ مگیرید
ای خوشکمران تنگ مبندید میان را
بر سبزهٔ نوخیز خطت مینگرد زلف
[...]
کلیم » دیوان اشعار » ترجیعات و ترکیبات » شمارهٔ ۱ - ساقی نامه
ساقی بده آن آینه صورت و جان را
آن صیقل مرآت دل و تیغ زبان را
زین باده صبوحی نتوان زانکه بیک جام
خورشید دماند ز جبین باده کشان را
در جام دهن نه، چو حباب، ار نتوانی
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۸
از خلق خبر نیست ز خود بی خبران را
با قافله کاری نبود فرد روان را
آسودگی و درد طلب آتش و آب است
منزل نبود قافله ریگ روان را
دل سرد چو گردید ز دنیا، نشود بند
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۹
استاد چه حاجت بود آن سرو روان را؟
خط حاشیه دان می کند آن غنچه دهان را
حیف است شود رشته جان ها گره آلود
شیرازه دل ها مکن آن موی میان را
بی تابی عاشق شود از وصل فزون تر
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۸
بلبل به ثنای تو گشوده است زبان را
گل غنچه به پابوس تو کرده است دهان را
در بندگی قامت موزون تو بسته است
هر فاخته از طوق کمر سرو روان را
هر شاخ گل آماده به نظاره رویت
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۹
بگذار شود زیر و زبر جسم گران را
تا چند عمارت کنی این گور روان را؟
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در توحید
ای مخترع این نه فلک دایره سان را
وی تربیت از لطف تو اشخاص جهان را
کس نیست که پر جیب و بغل نیست ز احسان
تا جود تو در باز گشادست دکان را
تا شیر کند در گلویش دایه لطفت
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را
کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را
مایل بستم بیش بود ظالم معزول
پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را
آگاهی عامل، سبب راحت شاه است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » اضافات » مرثیه شاه شهدا گوهر دریای امامت حضرت حسین بن علی «ع »
پر ساخته این غصه ز بس کوه گران را
تا همنفسی یافته، سر کرده فغان را
آه، این چه عزائی است، که هرشب فلک پیر
در نیل کشد جامه زمین را و زمان را؟!
ز آن روز که این تعزیه شد رسم در ایام
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲
حیف استکشد سعی دگر بادهکشان را
یاران به خط جام ببندید میان را
ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم
بر سنگ ترحم نبود شیشهگران را
حسرت همه دم صید خم قامت پیریست
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵
هرچند گرانی بود اسباب جهان را
تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را
بیتاب جنون در غم اسباب نباشد
چون نی به خمیدن نکشد نالهکشان را
بیداری من شمع صفت لاف زبانیست
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
تا کرده محبت هدف تیر تو جان را
بر قصد من ابروی تو زه کرده کمان را
حیرتزده در باغ تو چون بلبل تصویر
نگشاده نظر سوی تو بستیم زبان را
در عالم تصویر کس آگه زکسی نیست
[...]
حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۴ - در وصف حضرت رسول اکرم(ص)
جان تازه ز تردستی ابر است جهان را
آبی به رخ آمد، چه زمین را چه زمان را
افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ
مشّاطهٔ نوروز بیاراست جهان را
ساقی دم عیش است نبازی به تغافل
[...]
حزین لاهیجی » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - در مدح امیر مومنان حضرت علی بن ابیطالب
در زیر لب آوازه شکستیم فغان را
گوشی بنما تا بگشاییم زبان را
شد سامعه ها چشمهٔ سیماب، گشاید
دیگر صدف ما به چه امّید دهان را؟
افتاده ز جمع آوری، آشفته حواسم
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲
نقاش قضا نسخهٔ ابروی بتان را
گویا که به تصویر کشیده است کمان را
هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من
از ناز، میان را وز انداز دهان را
عمری است که در دامن زلف تو زدم دست
[...]
نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۷
بینم چو خرامان بره آن سرو روان را
ایثار کنم در قدمش نقد روان را
سازد بیکی تیر دو صد طایر جان صید
هرگاه که زه میکند ابروش کمان را
گل را شود از شرم شکر خنده فراموش
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
صبح است و گشادند در دیر مغان را
پیمانه نهادند بکف مغبچگان را
ساقی بده آن رطل گران تا برخ بخت
ریزیم وزسر بازنهد خواب گران را
وانگاه بجامی دو دگر پاک بشوییم
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
دادم بغمت شادی این هر دو جهان را
گر عشق نباشد که کشد بار گران را
در روی تو بگشود نظر آنکه فروبست
از کار جهان دست و دل و چشم و زبان را
از دیده همی اشک فشانم که توان دید
[...]