گنجور

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۲۱

 

آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است

وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است

دیدم به رهش ز لطف چون آب روان

آن آب روان هنوز در چشم من است

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۳۱

 

آن بت که رخش رشک گل یاسمن است

وز غمزه شوخ فتنه مرد و زن است

دیدم برهش لطیف چون آب روان

آن آب روان هنوز در چشم من است

مهستی گنجوی
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۴

 

وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است

کز وصفِ تو هر چه گفته آمد، سَخُن است

در هر دو جهان هر گلِ وصفت که شکفت

در وادی توحیدِ تو یک خاربُن است

عطار
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۶

 

از عهد مگو که او نه بر پای من است

چون زلف تو عهد من شکن در شکن است

زان بند شکن مگو که اندر لب تست

یا زان آتش که از لبت در دهن است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۹۳

 

خاک قدمت سعادت جان من است

خاک از قدمت همه گل و یاسمن است

سر تا قدمت خاک ز تو میرویند

زان خاک قدم چه روی برداشتن است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۷

 

عمریست که جان بنده بی‌خویشتن است

و انگشت‌نمای عالمی مرد و زن است

برخاستن از جان و جهان مشکل نیست

مشکل ز سر کوی تو برخاستن است

مولانا
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

برخیز و بده باده چه جای سخن است

کامشب دهن تنگ تو روزی من است

ما را چو رخ خویش می گلگون ده

کاین توبه من چو زلف تو پرشکن است

مجد همگر
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

سید پسرا روی تو ماه ختن است

بالات براستی چو سرو چمن است

گر پسته شیرین تو خندان نشدی

معلوم کجا شدی که هیچت دهن است

ابن یمین
 

شاه نعمت‌الله ولی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱

 

نقشی به خیال بسته کاین علم منست

وان لذت او در این زبان و دهن است

عقل ار چه بسی رفت در این راه ولی

یوسف نشناخت عارف پیر من است

شاه نعمت‌الله ولی
 

اهلی شیرازی » رباعیات گنجفه » صنف سیم شمشیر است که بیش برست » صنف سیم شمشیر است که بیش برست

 

ای آنکه بعشوه نرگست صف شکن است

دلجویی صورتت بوجه حسن است

شمشیر کشیده خون خصمت ریزد

مریخ که پادشاه شمشیر زن است

اهلی شیرازی
 

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش پنجم - قسمت دوم

 

هر گرانی را کسل خود از تن است

جان زخفت دان که در پریدن است

شیخ بهایی
 

رضی‌الدین آرتیمانی » رباعیات » رباعی شماره ۱۵

 

یک حرف مگو اگر هزارت سخن است

از خود مشنو اگر چه در عدن است

بگذر ز دو کون وهیچ در هیچ مپیچ،

بر خویش مپیچ اگر چه بار کفن است

رضی‌الدین آرتیمانی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۳۶

 

در عهد من آن که لاف سنج سخن است

خونش هدر است، قاتلش نظم من است

گوسالهٔ سامری اگر بانگ زند

اعجاز مسیح لقمهٔ دندان شکن است

عرفی
 

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

تا بی‌مهری پیشه اهل زمن است

اظهار هنر، کاستن جان و تن است

راحت خواهی، کمال خود فاش مکن

کاین سوختن شمع ز روشن‌شدن است

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

جایی که ز بالقوه نیکان سخن است

گو فرع مباش تو چو اصلش کهن است

گل را که صفای گلشن دهر ازوست

گلبن گویند، گرچه خود خاربن است

قدسی مشهدی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

صوفی کش از ارواح مکرم سخن است

ز نقحبه ز فرق تا قدم ما و من است

با دعوی آنکه جامه جانش قباست

هفتاد و دو ملت به یکی پیرهن است

یغمای جندقی
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

در خلق خوبش خلق نکو ممتحن است

الاکه دلازار و جفا جو بمن است

گر لطف کند با من وگهر قهر نکوست

نیک است نباتی که زمینش حسن است

صفی علیشاه
 

ملک‌الشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱ - این رباعی را در خواب گفته است

 

امروز نه کس ‌ز عشق آگه چو من است

کز شکّر عشقم‌ همه‌ شیرین ‌سخن‌ است

در هر مژهٔ من به ره خسرو عشق

نیروی هزار تیشهٔ کوهکن است

ملک‌الشعرا بهار
 
 
sunny dark_mode