گنجور

ناصرخسرو » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴

 

با گشت زمان نیست مرا تنگ دلی

کایزد به کسی داد جهان سخت ملی

بیرون برد از سر بدان مفتعلی

شمشیر خداوند معدبن علی

ناصرخسرو
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۳

 

ای نسبت تو هم به نبی هم به علی

عمر ابدی بادت و عز ازلی

باقی به وجود تو پس از پانصد سال

هم گوهر مصطفی و هم نام علی

انوری
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۸۱۷

 

آن دل که بدی سغبۀ هر دلگسلی

زلف تو ببرد آن چنان مستحلی

با آن همه آوازۀ دلداری او

زلف تو هم آزموده بهتر بدلی

کمال‌الدین اسماعیل
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۸۱۸

 

ای خام که عادتت بود سنگدلی

بس خوب و نکویی ، زچه آبی؟ چه گلی؟

نرمی نکنی به بندۀ خود روزی

ترسم که دعایی کنم از تنگ دلی

کمال‌الدین اسماعیل
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۲۵

 

جان در ره ما بباز اگر مرد دلی

ورنی سر خویش گیر کز ما بحلی

این ملک کسی نیافت از تنگ دلی

حق می‌طلبی و مانده در آب و گلی

مولانا
 

ابن حسام خوسفی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۱

 

نازکتر از آبی تو نه از آب و گلی

از جان و دلی از آنکه در جان و دلی

گر کام دل من ندهی از لب خویش

بس خون دلم بریزی از من بحلی

ابن حسام خوسفی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۵

 

هر سبزه گل که بر دمد ز آب و گلی

خطیست بخون مردمانش سجلی

پیداست ز داغ لاله کز روی زمین

کس زیر زمین نرفت بیداغ دلی

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰۸

 

آن گل که بنازکی ندارد بدلی

بر دامن او مباد خار و خللی

روزی سوی من آید و روزی سوی غیر

هر روز برآید آفتاب از محلی

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳۱

 

آنگل که بود به حسن شمع چگلی

سر وی نزند چو او سر از آب و گلی

هر چند که صد هزار دل سوخته است

یارب نرسد بخرمنش دود دلی

اهلی شیرازی
 

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۹

 

گر بتوانی، به نفس خود کن جدلی

سلطانی راست فقر، نعم‌البدلی

زین هستی موهوم خرابی، ور نه

ویرانه نیستی ندارد خللی

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۰

 

آن رند که در مثل ندارد بدلی

دی گفت برای اهل عرفان مثلی

جز بندگی از خداشناسان نسزد

از علم چه سود اگر نباشد عملی

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۱

 

از عشق که نیست در جهانش بدلی

صد فرد چو غنچه است در هر بغلی

بگذر ز سر صلاح و تقوی در عشق

این راه به سر نبرد هر کور و شلی

قدسی مشهدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

گویند به معراج که امری‌ست جلی

حق بود و رسول وآنکه حق راست ولی

لیکن چو نصاری تو به تثلیت مکوش

کان جمله علی بود و علی بود و علی

جیحون یزدی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

در خم غدیر کز خدای ازلی

رفت آن همه تاکید بتعیین ولی

دانی چه نتیجه کشف شد از اسلام

مقصود علی بود و تولای علی

صغیر اصفهانی
 
 
sunny dark_mode