گنجور

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید » شمارهٔ ۹۵

 

با دل گفتم تو را چه می رنجاند

کز فعل تو روی عقل می گرداند

دل گفت که عقل پنبه گیرد امشب

کامشب نه به شبهای دگر می ماند

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۷۵

 

عمر تو بهار تازه را می ماند

روزی دو سه بر سر تو گل افشاند

تو معذوری از آنک بس مغروری

تا باد خزان شاخ تو در جنباند

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۳۲

 

درویش به رقص دست از آن افشاند

تا گرد هوس به جانبی بنشاند

عاقل داند که دایگان گهواره

از بهر سکون طفل می جنباند

اوحدالدین کرمانی
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۶

 

یارم چو سوار سوی میدان راند

از دشمن و دوست جان و دل بستاند

و آنجا که چو غمزه تیغ در گرداند

نه دوست رها کند نه دشمن ماند

کمال‌الدین اسماعیل
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۷

 

ایّام بر آنست که تا بتواند

یک روز مرا بکام خود ننشاند

عهدی دارد جهان که تا گرد جهان

خود می گردد، مرا همی گرداند

کمال‌الدین اسماعیل
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۸

 

پروانۀ تو عمید اصلاً بنخواند

شمعی که تو افروخته بودی بنشاند

چندانکه درین باب سخن می گفتم

می راند مرا چون بزو یک بز بنراند

کمال‌الدین اسماعیل
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴۶

 

خاک توام و خدای حق میداند

واجب نبود که از منت بستاند

ور بستاند دعا گری پیشه کنم

تا رحم کند پیش منت بنشاند

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۷۵

 

در کام دل آنچه بود نفسم همه راند

هرگز نفسی نامه شرم نه بخواند

نفس بد من مرا بدین روز نشاند

من ماندم و فضل تو دگر هیچ نماند

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۲۱

 

رو نیکی کن که دهر نیکی داند

او نیکی را از نیکوان نستاند

مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند

آن به که بجای مال نیکی ماند

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶۸

 

عقل و دل من چه عیشها میداند

گر یار دمی پیش خودم بنشاند

صد جای نشیب آسیا میدانم

کز بی‌آبی کار فرو میماند

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۲۸

 

من بی‌خبرم خدای خود میداند

کاندر دل من مرا چه میخنداند

باری دل من شاخ گلی را ماند

کش باد صبا بلطف می‌افشاند

مولانا
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷۱

 

ایزد چو نهان من و تو می داند

شک نیست که از تو داد من بستاند

مهر دگری بر دل من بگمارد

یا بو که مرا زدست تو برهاند

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷۲

 

در جعبه روزگار یک تیر نماند

کاندر دل من به کینه تا پر ننشاند

یک آیت غم بر ورق گردون نیست

کاین دل به نظر ز بام تا شام نخواند

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷۳

 

گر خواب خوش است عق مرگش خواند

ور حالت مستی ست جنون را ماند

دیوانگی و مرگ به جان می جویم

تا یکدمم از غم جهان برهاند

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷۴

 

عهدی دارد جهان که تا بتواند

در دور فلک مرا به جان رنجاند

نذری دارد فلک که در گرد جهان

تا می گردد مرا همی گرداند

مجد همگر
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۹

 

کس با تو عدو محاربت نتواند

زیرا که گرفتار کمندت ماند

نه دل دهدش که با تو شمشیر زند

نه صبر که از تو روی برگرداند

سعدی
 

سعدی » مواعظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸

 

بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاند

هر یک به مراد خویشتن ملکی راند

از جمله بماند و دور گیتی به تو داد

دریاب که از تو هم چنین خواهد ماند

سعدی
 

سعدی » مواعظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹

 

نه هر که ستم بر دگری بتواند

بیباک چنانکه می‌رود می‌راند

پیداست که امر و نهی تا کی ماند

ناچار زمانه داد خود بستاند

سعدی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۴۰

 

گفتی غم عشقت همه کس می‌داند

این راز گشاده‌ای بدان می‌ماند

ما راز ترا فاش نکردیم ولی

اشک است که چون آب فرو می‌خواند

همام تبریزی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

شاهی کنم ار بنده خویشم داند

با خویش آیم اگر بخویشم خواند

بیمست که زنجیری زلفش گردم

زینسان که مرا سلسله می جنباند

خواجوی کرمانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode