گنجور

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

عشقت صنما به روی‌ زردم دارد

وز کام و هوای خویش فردم دارد

این خود صنما قاعدهٔ بخت من است

با هر که وفا کنم به دردم دارد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

جانی‌که زمهر توست نقصان نبرد

دردی که زکین توست درمان نبرد

هرکس‌که تورا به طوع فرمان نبرد

گر عالم جان شود ز تو جان نبرد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

تا عصمت ایزدت نکوخواه نکرد

توقیع تو اِعتَصَمت بِالله نکرد

هرگز ستمی بر دل تو راه نکرد

ایزد به غلط تو را شهنشاه نکرد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

ایزد که بنای دولتت عالی کرد

نگذاشت که خصم با تو محتالی کرد

گر خصم نکرد دل ز کینت خالی

اندیشهٔ تو جهان ازو خالی کرد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

چون شاه جهان کمان کشیدن گیرد

پیروزی از آسمان رسیدن گیرد

هر تیر کز آن کمان پریدن گیرد

صبحی دگر از ظفر دمیدن‌ گیرد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

هر تیر که شاه تیر گیر اندازد

گویی که ز گردون اثیر اندازد

دشمن ز نهیب او چو تیر اندازد

گویی که ز چنبران ا‌به زیرا اندازد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

ای شاه زمین فلک سریرتو سزد

مریخ به جَدْی پرّ تیر تو سزد

خورشید نگویم که دبیر تو سزد

یک نقطه ز اتوقیع‌ا وزیر تو سزد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

سلطان علم عدل به هر عالم زد

درکشور روم عالمی بر هم زد

هر دم ز قیاس عیسی مریم زد

نگذاشت که نیز هیچ کافر دم زد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

من با تو بتا نفس نمی‌یارم زد

در موکب تو جرس نمی‌یارم زد

جان میدهم و نفس نمی‌یارم زد

دست از تو به هیچ‌کس نمی‌یارم زد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

چون شاه سرای پرده بر هامون زد

از دجله و نیل خیمه تا جیحون زد

چون بارهٔ تازی از میان بیرون زد

کیمخت زمین ز گَرد بر گردون زد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

هر شب که وصال یار دلبر باشد

شب زورق و ماه باد صرصر باشد

وان شب که فراق آن سمن بر باشد

شب کشتی و آفتاب لنگر باشد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

گر نعمت دشمنت ز حد بیرون شد

بنگر که به عاقبت ز محنت چون شد

از قارون‌ گر به مال و گنج افزون شد

در زیر زمین نهفته چون قارون شد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

تا فتح تو تاریخ مسلمانی شد

پیروزی تو اصل جهانبانی شد

تا خان ز سیاست تو زندانی شد

از بیم تو چشم خانیان خانی شد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

چون شاه سوی تخت سرافراز آمد

پیرامن او بخت به‌پرواز آمد

آن روز ز تخت شاهی آواز آمد

کامروز مسیح از آسمان باز آمد

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

چون رخ بگشاد آن نگار دلبند

جای صلوات باشد و جای سپند

احسنت زند ستاره از چرخ بلند

آن مادر راکه چون تو زاید فرزند

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

گر ابر به جود خویشتن را چو تو خواند

فراش تو بود او همی‌گرد نشاند

هر چند بسی‌ گهر پراکند و فشاند

آخر گهرش نماند و بی‌کار بماند

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۷

 

از هیبت تو به روم کفار نماند

وز نصرت تو به روم زنار نماند

با عدل تو در زمانه تیمار نماند

با جود تو در خزانه دینار نماند

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۸

 

در عشق تو ای صنم مرا رای نماند

وان طبع لطیف حکمت آرای نماند

بر جای همی بود دلم بی‌غم تو

تا جای غم تو گشت بر جای نماند

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۷۹

 

ای شاه بنای ملک محکم به‌تو ماند

باغ ظفر و فتوح خرم به تو ماند

شاهنشهی از نژاد آدم به تو ماند

رفتند مخالفان و عالم به تو ماند

امیر معزی
 

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۸۰

 

در عشق تو زیر و بم هم‌آواز منند

اندیشه و باد سرد دمساز من اند

خاموشی و صبر خازن راز من اند

رنگ رخ و آب دیده غماز من اند

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۹
sunny dark_mode