گنجور

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

دی مرکب حکمت آنکه بر گردون تاخت

بنشست و برای بنده معجونی ساخت

گفتی که مگر به هیمه هجرش پخت

کآتش ز حرارت به درونم انداخت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست

پائی که ره وصل به سر می پیوست

زان دست کنون در غم دل دادم پای

زان پای کنون بر سر دل دادم دست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

دل بیهده ترک عشق دلدار گرفت

شادی جهان جای غم یار گرفت

اکنون خجل است از آنکه مرآت وجود

بی صیقل عشق دوست ز نگار گرفت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

دوران که ز ظلم می نگنجید به پوست

اکنون ز عدالت تو چون خلق نکوست

نبود عجب ار بود بعهد شباب

چون شادی روزگار پیش غم دوست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

روز از غم تو زهر بلا نوش من است

شب دور ز تو ناله هم آغوش من است

دل موج سرشک من ز خون دید بگفت

کاین قلزم شعله موج سرجوش من است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

رسم شب ما ستاره پنهان شدن است

راه دل ما بر سر پیکان شدن است

خود آنچه به دور ما همین نادره است

جاوید شب تیره به پایان شدن است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

سر خیل نماز بودنم گرچه خطاست

لیکن بخدا که از ریا مستثناست

اینک خوشم افتاده که در وقت نماز

پشتم به خلایق است و رویم به خداست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

صد شکر که کوچه عدم جای من است

بازار فنا گرم ز سودای من است

از سینه چو فکر یار بیرون نرود

گوئی که درون سینه دنیای من است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

عشق آمد و هستی مرا بیشه بسوخت

سودای تو بوم و برم اندیشه بسوخت

از آتش هجر عافیت سوز بپرس

کاین صاعقه نخل عمر تا ریشه بسوخت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

عشقی که زمن دود بر آورد این است

خون می خورم و بعشق در خورد این است

اندیشه آن نیست که دردی دارم

اندیشه به تو نمیرسد درد این است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

عشق چو توئی کجا توان پنهان داشت

یا بر دل خود فراق تو آسان داشت

گویند بدار دست از او تا برهی

تو جان منی دست ز جان نتوان داشت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

عشق تو که از آتش غیرت افروخت

هر مایه که داشتم بجز یاد تو سوخت

آسوده روم به گور و خسبم کاین دل

از هر غم تو هزار شادی افروخت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

گر بر سر شهرت و هوی خواهی رفت

از من خبرت که بینوا خواهی رفت

بنگر که کیئی و از کجا آمده ای

می بین که چه میکنی کجا خواهی رفت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

گل بود که در جهان رخ رنگین داشت

و اندر چمن باغ طرب آئین داشت

او نیز چو عرضه کرد از دل خویش

در سینه دوصد پاره دل خونین داشت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

من پای برهنه دشت سنگستان است

وین سینه ز تیر غم خدنگستان است

گرعزت و حرمتی ندارم چه عجب

من مصحفم و جهان فرنگستان است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

من خسرو علم و آسمان گاه من است

من سالک هستی و جهان راه من است

این جو فلک مثال یک چاه من است

یونان کده عقول بنگاه من است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۷۷

 

مه ساغر و آسمان خم باده ماست

خورشید سویدای دل ساده ماست

حکمت رهی روان آزاده ماست

نه صومعه وقف تار سجاده ماست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۷۸

 

وصل تو بهشت جاودان دل ماست

خاک قدمت کوثر جان و دل ماست

کوی تو بهین هر دو جهان دل ماست

عنقای غمت در آشیان دل ماست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۷۹

 

ویرانه خاطرم که حکمت کده است

بر درگهش از عقول قوسی زده است

هرجوهر حکمت که ره دل زده است

از خازن طبع من یکی کم شده است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۸۰

 

هر درد کزو دیده دوران خیره ست

در دوده کرمان و جودم زیره ست

گر کوکبی اندر فلک بخت من است

همچون شب هجر و روز حسرت تیره ست

میرداماد
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۸
sunny dark_mode