گنجور

کسایی » رباعیها » تیغ خورشید

 

گر در عمری شبی به ما پردازد

وین جان به لب رسیده را بنوازد

لب بر لب او نهشته ، ناگه خورشید

با تیغ کشیده بر سر ما تازد

کسایی
 

کسایی » رباعیها » پیغام فلک

 

نارفته به شاهراه وصلت گامی

نایافته از حسن و جمالت کامی

ناگاه شنیدم از فلک پیغامی

کز خُمّ زوال نوش بادت جامی

کسایی
 

کسایی » ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت » شمارهٔ ۴۲

 

آراسته کردند به پروین دو شب من

کاندر شب تاریک نکو تابد پروین

کسایی
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

من گفت نیارم که تو ماهی صنما

روشن بتو گشت ماه و ماهی صنما

من شاه جهان مرا تو شاهی صنما

فرمانت روا بهر چه خواهی صنما

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

از مشک نگر که لاله بنگاه گرفت

زو طبع، غمی دراز و کوتاه گرفت

بر ماه به شست زلفکان راه گرفت

گیرند به شست ماهی او ماه گرفت

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

شنگرف چکانیده ترا بر شکرست

مشکین زلفت شکسته گرد قمرست

حورات مگر مادر و غلمان پدرست

کاین صورت تو ز آدمی خوبترست

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

بشکفته گلیست بر رخ فرخ دوست

نی نی گل نیست آن رخ فرخ اوست

همچون گل سرخ پوست آن برگ نکوست

هرگز دیدی که سرخ گل دارد پوست

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

ابروت به زه کرده کمان آمد راست

مژگانت چو تیر بر کمان آمد راست

ما را ز تو دلبری گمان آمد راست

ای دوست ترا پیشه همان آمد راست

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت

وین یکدم عاریت چه ادبار و چه بخت

چون جای دگر نهاد میباید رخت

نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

آفاق بپای آه ما فرسنگیست

وز آتش ما سپهر دود آهنگیست

در پای امید ماست هر جا خاریست

بر شیشۀ عمر ماست هرجا سنگیست

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

گفتم صنما دلم ترا جویانست

گفتا که لبم درد ترا درمانست

گفتم که همیشه از منت هجرانست

گفتا که پری ز آدمی پنهانست

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

گل بر رخ تست و چشم من غرقه به آب

من تافته و زلف تو پیچیده به تاب

زلف تو بر آتش است و من گشته کباب

بی‌خواب من و نرگس تو مایهٔ خواب

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

کی عیب سر زلف بت از کاستن است

چه جای بغم نشستن و خاستن است

روز طرب و نشاط و می خواستن است

کاراستن سرو ز پیراستن است

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

آن زلف که او به بوی مرزَنگوش است

گه بر جَبَه است و گه به زیر گوش است

زین باز عجبتر آن لب خاموش است

زو شهر و جهان به بانگ نوشانوش است

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

معشوقۀ خانگی بکاری ناید

کو دل ببرد رخ بکسی ننماید

معشوقه خراباتی و مطرب باید

تا نیم شبان آید و کوبان آید

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد

وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد

نقاش چو نقش تو نیاراید به

دیدار تو باز دل گروگان گیرد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

زلف تو کمندیست همه حلقه و بند

خالی نبود ز حلقه و بند کمند

آن چاه بر آن سیم زنخدانت که کند؟

ور خود کندی مرا بدو در که فکند

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

تا نسْرایی سخن، دهانت نبُوَد

تا نگْشایی کمر، میانت نبُوَد

تا از کمر و سخن نشانت نبُوَد

سوگند خورم که این و آنت نبُوَد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

آن لب نمزم گرچه مرا آن سازد

زیرا که شکر چون بمزی بگدازد

چشمم ز غمانش زرگری آغازد

تا بگدازد عقیق و بر زر یازد

عنصری
 

عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

گفتم چشمم ز بس کزو خون آید

از لاله برنگ و سرخی افزون آید

گفت آنهمه خون نبد که بیرون آمد ؟

کز رنگ رخم اشک تو گلگون آید

عنصری
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۲۳۱
sunny dark_mode