گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۸

 

از بسکه رسد زخم غمت سوی دلم

با درد تو در ساخته شد خوی دلم

هر بام چو شام در نماز آرم روی

سوی در و بام تو بود روی دلم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۹

 

شمعم که ز تست جانم ای جانانم

بی سوز تو زیست یک نفس نتوانم

گر باد وزد بر تو بمیرم در دم

ور دور شوی زمن برآید جانم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۰

 

ترسم که شبی سحر دعائی بکنم

وز سوز به گریه های هائی بکنم

بیداد تو پیش دادگر بردارم

وز بی خبری ترا دعائی بکنم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۱

 

هجر تو تباه کرد حالم چکنم

بگرفت ز جان بی تو ملالم چکنم

گفتی مگری منال در فرقت من

چون بی تو نگریم و ننالم چکنم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۲

 

در از لب گوهر شکنش می خواهم

یک نکته ز شیرین دهنش می خواهم

او را همگی ز جان و دل می خواهند

اما نه بدینسان که منش می خواهم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۳

 

هنگام وداع تا به منزل رفتیم

از آب دو دیده پای در گل رفتیم

توفیر سفر نگر که از صحبت تو

با دل برت آمدیم و بی دل رفتیم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۴

 

ما گرچه به نطق طوطی خوش نفسیم

بر شکر گفته‌های سعدی مگسیم

در سنت شاعری به اجماع امم

هرگز من و سعدی به امامی نرسیم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۵

 

ای چرخ ز گردش تو خرسند نیم

آزاد کنم که لایق بند نیم

گر میل تو بابی هنر نااهل است

من نیز چنان اهل و هنرمند نیم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۶

 

هر شب چو شباهنگ بگرید با من

ناهید به آهنگ بگرید با من

وز جور تو سنگدل چو گریم بر خود

حقا که دل سنگ بگرید با من

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۷

 

در عشق تو کس تاب نیارد جز من

در شوره کسی تخم نکارد جز من

با دشمن و با دوست بدت می گویم

تا هیچکست دوست ندارد جز من

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

نه کارگر است چاره سازی با تو

نه درگیرد زبان درازی با تو

نه رام شوی به دلنوازی با من

مشکل کاریست عشق بازی با تو

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۹

 

آمد بنشست، گفت برخیز و برو!

مستی و دمید صبح، برخیز و برو

لب بر لب من نهاد و می گفت به راز

کای یار دلاویز میاویز و برو

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۰

 

ما را نبود دلی که کار آید ازو

جز ناله که هر دمی هزار آید ازو

چندان گریم که کوچه ها گل گردد

نی روید و ناله های زار آید ازو

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۱

 

جانکاه منی و دل‌فزای همه‌ای

دلبند منی و دلگشای همه‌ای

بیگانه شدی با من و این هیچم نیست

این می‌کشدم که آشنای همه‌ای

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۲

 

ای دل ز می غرور مستی تا کی

وی مرغ هوای عرش پستی تا کی

همکاسه روح القدسی، بهر دونان

دیوی و ددی و سگ پرستی تا کی

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۳

 

از سادگی و سلیمی و مسکینی

وز سرکشی و تکبر و خودبینی

بر آتش اگر نشانیم بنشینم

بر دیده اگر نشانمت ننشینی

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۴

 

هر دم ز من دلشده بیزار شوی

بی هیچ کینه ز من دل آزار شوی

قدر من دلسوخته دانی لیکن

روزی که به روز من گرفتار شوی

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۵

 

نه عشق شنیده ام بدین رسوائی

نه دلشده دیده ام بدین شیدائی

صبر اندک و عشق آمده دل رفته زدست

خصم آگه و او سرکش و من سودائی

مجد همگر
 
 
۱
۲۶
۲۷
۲۸
sunny dark_mode