شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۲۱
ای مهر رخت مظهر ذرّات دو کون
ذاتت به صفت معین ذات دو کون
وی داده به نیستی جمالت هستی
ای کرده ز نفی عین اثبات دو کون
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۲۲
تو مست خودی و ما همه مست به تو
تو هست خودی و ما همه هست به تو
تا نسبت ما به تو بود از همه روی
دادیم ازین سبب همه دست به تو
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۲۳
آن کیست که غیر توست آن کیست بگو
او خود ز کجاست یا خود او چیست بگو
چون غیر ترا نیست حیاتی به یقین
آن کس که بجز تو بود چون زیست بگو
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۲۴
از پیش خدا بهر خدا آمده ای
نی از پی بازی و هوا آمده ای
در معرفت و عبادت ایزد کوش
کز بهر همین درین سرا آمده ای
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۲۵
چون دانستی که از کجا آمده ای
یا کیت فرستاد و چرا آمده ای
برخیز و قدم در نه و مردانه بکوش
گر زانکه تو از بهر خدا آمده ای
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۲۶
تو مظهر مرآت خدا آمده ای
آیینه وجه کبریا آمده ای
از ما بجمال خود تجلی کرده
از حضرت خود بدین سرا آمده ای
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۲۷
هر چند که در ملک فنا آمده ای
در ملک فنا پی بقا آمده ای
از عالم حق بدین سرا آمده ای
بنگر ز کجا تا به کجا آمده ای
خالی نشوی یک نفس از علم و عمل
[...]
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۲۸
با ما نتوان گفت چرا آمده ای
با خود تو که ای و از کجا آمده ای
از بس که به بازی و هوا مشغولی
گویی که به بازی و هوا آمده ای
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۲۹
ای آنکه طریق عشق ما می سپری
باید که به کل ز خویشتن درگذری
تا با خبری ز خویشتن بی خبری
تا بی خبری ز خویشتن با خبری
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۳۰
از مستی باده گر خروشان بدمی
کی ساقی بزم درد نوشان بدمی
از خرقه رنگ گر نه بیرون شدمی
کی واقف سرّ خرقه پوشان بدمی
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۳۱
هر نغمه که از هزار دستان شنوی
آن را به حقیقت از گلستان شنوی
هر ناله که از باده پرستان شنوی
آن میگوید ولی ز مستان شنوی
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۳۲
در خانقه از بهر جهت می پویی
در وی همه ذکر از این جهت می گویی
در هر جهتی ز بی جهت بی خبری
بگذر ز جهت چو بی جهت می جویی
شمس مغربی » رباعیات » شمارهٔ ۳۳
در جمله صور عابد و معبود تویی
زان روی که هم ساجد و مسجود تویی
زان روی که هر که عابد و معبود است
موجود یقین بدان که موجود تویی