گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

سوفسطایی که از خرد بی خبر است

گوید عالم خیالی اندر گذر است

آری عالم همه خیالی ست ولی

جاوید در او حقیقتی جلوه گر است

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

راهی ست ز حق به خلق بس روشن و راست

راهی ست ز خلق سوی حق پر کم و کاست

هر کس که ازان رهش رساندند رسید

وان کس که درین رهش فکندند نخاست

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

روزم به غم جهان فرسوده گذشت

شب در هوس بوده و نابوده گذشت

عمری که ازو دمی جهانی ارزد

القصه به فکرهای بیهوده گذشت

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

نی بر دل ما ز هیچ یاری باری ست

نی بر دل هیچ کس ز ما آزاری ست

از کسوت فخر و عار عاری شده ایم

ما را نه به کس فخر و نه از کس عاری ست

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

باز آ که عظیم دردناکم ز غمت

پیراهن صبر کرده چاکم ز غمت

افتاده میان خون و خاکم ز غمت

القصه بطولها هلاکم ز غمت

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

مسکین دل من بر آتش عشق گداخت

واندر طلب تو نقد هستی درباخت

آخر خود را به وصل لایق نشناخت

بنشست و به داغ و درد دوری در ساخت

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

با زلف تو نافه را سر مسکینی ست

با روی تو ماه رسته از خودبینی ست

شیرین لب خود مگز که آن تبخاله

کافتاده بر آن لب همه از شیرینی ست

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

بی تاب شد از تب ورق نسرینت

بی آب ز تبخاله لب شیرینت

تو خفته به سان چشم و من چون ابرو

با پشت خمیده بر سر بالینت

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۲۶

 

فارقت و لاحبیب لی الا انت

احباب چنین کنند احسنت احسنت

ظن می بردم که در فراقم بکشی

والله لقد فعلت ما کنت ظننت

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

هر دیده که روزی به جمالت نگریست

چون از تو جدا ماند چرا خون نگریست

هر چند که بی تو زنده ام حیرانم

زان کس که رخ تو دید و دور از تو بزیست

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

افسوس که دلبر پسندیده برفت

دامن ز کفم چو عمر درچیده برفت

از دیده برفت خون ز دل نیز بلی

از دل برود هر آنچه از دیده برفت

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۲۹

 

ای سرو سهی که کس به پایت ننشست

در سایه قد دلربایت ننشست

در باغ خیال دل بسی تازه نهال

بنشاند ولی یکی به جایت ننشست

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۳۰

 

تا چند کنی بحث قدیم و محدث

تا چند دهی شرح معاد و مبعث

یک عین قدیم بین در اطوار ظهور

آنگاه بدوز لب که تم المبحث

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۳۱

 

ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ

با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ

بودم همه بین چو تیزبین شد چشمم

دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۳۲

 

در رنج خمار بودن ای یار ملیح

جهل است به حکم عقل والجهل قبیح

چون دفع خمار جز به می نتوان کرد

درده قدحی که الضرورات تبیح

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۳۳

 

تا کی ز رخت پرده گشایم گستاخ

وز لعل لبت بوسه ربایم گستاخ

زین پس قدم از تارک سرخواهم ساخت

تا چند به پا سوی تو آیم گستاخ

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۳۴

 

المنة لله که نه شیخم نه مرید

نی طالب علم و نه مدرس نه معید

فارغ ز جهانیان چه زیرک چه بلید

در زاویه ای نشسته ام فرد و وحید

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

آن شاهد غیبی ز نهانخانه بود

زد جلوه کنان خیمه به صحرای نمود

از زلف تعینات بر عارض ذات

هر حلقه که بست دل ز صد حلقه ربود

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۳۶

 

هر صورت دلکش که تو را روی نمود

خواهد فلکش زود ز چشم تو ربود

رو دل به کسی ده که در اطوار وجود

بوده‌ست همیشه با تو و خواهد بود

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۳۷

 

زان جنبش و کوشش که دل خسته نمود

چون در ره جست و جوی کاری نگشود

در سایه ممدود شهنشاه ودود

رفتم خفتم چو کاهل پای مرود

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۷
sunny dark_mode